مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۳ ثبت شده است



   همه تجربه ش می کنن. دیگه خیلی دیر بشه اون لحظه ی آخر؛ ولی اتفاق میفته. به شکل کاملا یک دو سه ای. یعنی مثلا وسط یه مهمونی شلوغ نشستی، یدفه حس می کنی تنهایی. یا مثلا توی یه تاکسی و در حال تماشای بیرون. نه از این تنهاییای تینیجری ها. نه. تنهایی ناشی از ضعف و نیاز به بودن یه نفر هم نه. یه جور تنهایی فلسفی. انگار یدفه جی پی اس طرف روشن میشه و وضعیتش رو توی دنیا متوجه میشه. یدفه آدم به خودش میاد می بینه خودش ه و خودش و یه دنیایی که باید با قواعدش کنار بیاد یه جوری. می بینه نزدیک ترین آدماشم، با خودشونن. قواعدش برای دنیا مهم نیست. یه شوک بزرگ. یه چرخ دنده رو تصور کن که توی یه دستگاه بزرگ داره می چرخه؛ برای دستگاه مهم نیست که چی توی دل چرخ دنده می گذره. چرخ دنده تا بچرخه و بچرخون ه محترم ه. وگرنه میندازنش دور.
   خب. دو دسته آدم داریم بعد از مواجهه با تنهایی فلسفی. اکثریت میگن راه آسون تر رو بریم. خودمون رو بزنیم به فراموشی. به خوشی. بیا لذت ببریم. دور خودمون رو شلوغ کنیم. بهش فکر نکنیم. من با این دسته کاری ندارم. تا می تونمم فاصله می گیرم از این تیپ آدما. چون چیزی نمی تونن بهم اضافه کنن. از رازی آگاه نیستن این آدما. نمی تونن کشف کنن چیزی رو. اونا خودشون رو می سپارن به دستگاه و می چرخن با روزگار.
   اما دسته ی دوم. اینا آدمای شریفین. چون سختی رو انتخاب کردن تا بتونن ساز خودشون رو بزنن. راه خودشون رو برن و کشف کنن. این آدما درد می کشن ولی آخ نمیگن. کم حرفن. مثل علی توی "چیزهایی هست که نمی دانی". خیلی وقتا ترجیح میدن گوش بدن. ولی وقتی حرف می زنن، میشه ازشون یاد گرفت. آرومن. به اطمینان قلبی رسیدن. درویش مسلکن. آرزویی ندارن. کمترین وابستگی رو با دنیا و متعلقاتش دارن. اینا تنهایی رو انتخاب می کنن و باهاش دوست میشن. و از آدما توقعی ندارن دیگه؛ مقام حیرت. مرگ، حقیر میشه. خیلی چیزای مهم برای دیگران، بی اهمیت میشه. و برعکس.
   پدرم سهراب، عارف بود. عارف ه. هنوزم هست. راه خودش رو رفت. هنوزم در سفره. رفت و موند. همه جایی شد. همیشگی شد. توی شعر بهترین نیست ولی چون خودش بود، موند. خودش جلوتر از شعرش ه. همیشه میگم که خودش رو بیشتر از شعرش دوس دارم. لاولی ه. فنتستیک ه. یونیک ه. یه فیلم یه دقیقه ای دارم ازش که توی حیاط خونه شون دست به سینه راه میره و به درختا نگاه می کنه. بعد من هی اینو میبینم هی قلبم می خنده. هیجانی میشم. چون می دونم که می فهمه راه رفتن رو. می فهمه که داره راه میره اون لحظه. می فهمه که روبه روش درخت ه و نه یه چیزی که تنه ش محکم ه و شاخه و برگ داره. می دونم که به سلولای درخت داره فکر می کنه. به آبی که داره از ساقه بالا میره. پدرم همه چیز رو با قبل و بعدش می دید و می فهمید. یه فهم اصیل و عمیق.
   بمیرم واسه اون ماهی که داره خلاف جهت رودخونه شنا می کنه و از بقیه ی ماهیا متلک می شنوه که "کجا میری دیوونه؟" "کدوم عاقلی این کارو می کنه؟!" "راهت اشتباهه". بمیرم واسه دلت ماهی کوچولوی تنهای رودخونه. فدا بشم تورو. طاقت بیار.

مهدیار دلکش


دوستت دارم
و این موضوعی نیست که به تو مربوط باشد
درخت اگر عاشق پرنده ای مهاجر شده باشد
چه کار می تواند بکند
به جز بی قراری؟
درخت هایی هستند
که برای جا نماندن از کوچ پرنده ها
ریشه از خاک گرفته اند

دوستت دارم
چون در هوایت
شاخه هایم بال شدند








یک. کسانی که دوستشان داری و کسانی که از آن ها متنفری، همگی جلوه های خداوند هستند. همین جمله ی کوتاه می تواند تمام زندگی ات را دگرگون سازد. لحظه ای که فرد دریابد همه چیز یکی ست، عشق به خودی خود طلوع می کند و این یعنی عرفان. (اوشو)


مهدیار دلکش
مهدیار دلکش
خدا اگر اندازه ی مادرم دوستم می داشت تاکنون پرنده شده بودم هر صبح زندگی را به اتاق دخترکان غمگین می آوردم آواز دشتی می خواندم برای درخت ها از ابر می گفتم و آسمان تا هوایی شوند غروب که می شد هفده رکعت می پریدم می رفتم تا ماه و جارو می کردم ستاره های صورتش را تا کامل شود - دیوانه ها از چشم ماه دیدن دارند - اگر پرنده می شدم خبر آبستن کوه را از آسمان همه جا جار می زدم و تهوع های کوه را شاهد می گرفتم توربین ها را به آمدن باد بشارت می دادم و ماهی ها را روی بال هایم می نشاندم تا به آرزوی پروازشان برسند خدا اگر همین اندازه دوستم داشته باشد پرنده هم که شوم آسمانم سقف قفس ست         یک. بگو چکار کنم ؟ / با فلفلی که طعم فراق می دهد / با دردی که فصل را نمی شناسد / با خونی که بند نمی آید / بگو چکار کنم ؟ / وقتی شادی به دم بادبادکی بند است / و غم چون سنگی / مرا در سراشیب یک دره دنبال می کند / دلم شاخه ی شاتوتی / که باد / خونش را به در و دیوار پاشیده ست (غلامرضا بروسان) دو. قایق های رنگیمان را برای دومین بار به آب انداختیم. سه. حجت اشرف زاده - ماه و ماهی
مهدیار دلکش
این همه حرف زدن ها برای چیست ؟ نیمی از مسائل با سکوت و مابقی با بوسه حل شدنی ست           یک. بیشتر مردم خوب ند؛ به شرط این که بدانیم روابط خود را با آن ها چگونه تنظیم کنیم. (فریدون تنکابنی - یادداشت های شهر شلوغ) دو. یه کلیپ "و دیگر هیچ"ی
مهدیار دلکش