مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است



   آن روز، مهدیار غمگین بود؛ و هیچ کس مثل من نمی توانست این را بفهمد. جمله هایش کوتاه شده بودند و توی چشم هایم خیره نمی ماند. همیشه حس می کردم حتی توی بهترین لحظه هایمان، بغضی دارد که اجازه نمی دهد، خنده هایش کامل شوند. حزنی داشت که اذیتم نمی کرد؛ کنجکاوم می کرد. برای کار هیجان انگیز آن روز، تصمیم گرفته بودیم که روی لبه ی تراس بنشینیم و آسمان را تماشا کنیم.
- فکر می کنی توی ذهنشون چی می گذره ؟
-ذهنشون خالی ه.
-چرا خالی ؟
-مگه میشه پرنده باشی و ذهنت خالی باشه؟
-موقع پرواز، همه چیز رو فراموش می کنن.
- و همین سبک ترشون می کنه؟ و چشمای ما رو خیره؟
-دقیقا.
-مهدیار طوری از پرنده ها میگی که انگار سال ها پرنده بودی. خیلی به پرنده ها نزدیکی.
- ...
-مهدیار بعضی وقتا دوست دارم کتکت بزنم.
-هر چقدر دوست داری بزن.
-نه. اگه بزنم هم دلم خنک نمیشه.
+پس چطور دلت خنک میشه؟
-مهدیار تو خیلی نزدیکی. حست می کنم.
+تو هم مثل آسمون بهم نزدیکی کیت.

مهدیار دلکش


پرنده ها عادت نمی کنند
پرواز می کنند
هر درخت را
چون مادرشان دوست می دارند
و حرف های هر شاخه را
خوب می شنوند

ما از شوق پرنده ها چیزی نمی دانیم
نمی دانیم که آواز پرنده ها
پاسخ درختان است
و چرا در موسم کوچ
باد، وزیدن می گیرد







یک. زیباترین ملکه ی جهان نبودم / که آه بکشم / و سربازهای تکه تکه شده بلند شوند / سرزمین تکه تکه شده ام را / پس بیاورند / من بی حواس بودم / مثل دختری / که بدون پیراهن در خیابان راه می رود / مثل بادی که می وزد / و گلدان ها را از روی طاقچه می اندازد / من دهانی نداشتم / که آب بنوشم / و کلمه های گرگرفته را / در حنجره ام / خاموش کنم / عاشق بودم / خیال کردم / با هر پرنده ای که کنار پنجره می نشیند / می خواهی چیزی بگویی (فرناز خان احمدی)


مهدیار دلکش


62

مهدیار دلکش


   هیچ وقت نتوانسته ام آدم هایی را که به کائنات، به چشم یک موضوع حل شده نگاه می کنند، درک کنم. آدم هایی که سال ها زندگی می کنند، بی آن که برایشان سوالاتی راجع به آمدن، زیستن، رفتن، خدا و ... پیش بیاید. و به نوشته های کتاب درسی یا عقاید پدر و مادرشان اکتفا می کنند. و خیال می کنند که جز آن نیست و نمی تواند هم باشد. تعدادشان هم کم نیست و محدود به طیف فکری خاصی هم نیست. بسیار دیده ام آدم هایی را که به لحاظ عملی، طوری زندگی می کنند که انگار خدایی نیست ولی در پس ذهنشان همان حرف های کتاب درسی است. از همان هایی می گویم که روزهای محرم و شب های قدر، ناگهان دچار تحول و دوگانگی می شوند.
   آدم ها دنبال آرامش اند و نه دنبال حقیقت. و راسل چه خوب گفته است که هیچ چیزی مثل نادانی، امنیت و آرامش نمی دهد. اکثر آدم ها تفکری را انتخاب می کنند که به آن ها آرامش بدهد. بسیار توجیه می کنند و به چیزهایی معتقدند و عمل می کنند که مشابه همان ها در مسلک و آیین دیگری، برایشان خنده دار و ناپذیرفتنی ست.
   تفکرات زیادی انتزاعی را دوست ندارم. خیلی کم اند موضوعاتی که فراعقلی باشند. در برابر خیلی از موضوعات باید چرا آورد و به چالششان کشید. مخصوصا آن هایی را که از شدت قابل دفاع نبودن برچسب "مقدس" خورده اند.
   موضوع دیگر این است که چرا ما از دردها ناله می کنیم ؟ چرا فکر می کنیم که آمده ایم تا لذت ببریم ؟ پیامبر در قرآن گفته که اولا انسان، ضعیف و دوما در رنج آفریده شده است. خیلی از بزرگان و فیلسوفان هم همین نظر را دارند. با آگاهی و درنظر گرفتن این پیش فرض، حالا این ما هستیم که باید بهترین استراتژی را در برابر زندگی اتخاذ کنیم. متداول ترین روش این است که منفعلانه و ضعیفانه بنشینیم تا دردها و شادی ها بیایند و خودشان هم بروند؛ بی آن که در آن ها عمیق شویم. اما دو روش دیگر این است که یا شاد باشیم و تا می توانیم به دردها کم محلی کنیم یا این که دردها را تک تک تجربه کنیم تا در برابر آن ها واکسینه شویم و دیگر هیچ دردی نتواند روی ما اثر بگذارد و بعد به یک شادی عارفانه و مولاناوار برسیم. البته که من راه دوم و سخت تر را ترجیح می دهم.

مهدیار دلکش


چگونه می شود
آدمی را همیشه با یک نام صدا زد؟
چرا همیشه باید به مادرم بگویم معصومه؟
وقتی که در هر ثانیه
با صدها اسم دوست داشتنی ست

دوست دارم
صبح که بیدار می شوم
به او بگویم زیبا
وقتی که به آینه خیره مانده است
نگاهم که می کند شیدا می شود
به گلدان ها که آب می دهد مهربان

باید فکر کنم
باید خوب فکر کنم
وقتی که می خندد
چه اسمی می تواند شبیه او باشد؟








یک. زیبایی تو / سینی چای را برمی گرداند / غمگینم / بی آن که کودکی به دنیا آورده باشم / غمگینم / مرا دوست داشته باش / چنان باورت می کنم / که شاخه هایت به شکستن امیدوار شوند / من دختر یک کشاورزم / آب باش و با من مهربانی کن / سرکشی نکن / قلب من از قدم های تو پیشی می گیرد / بگذار شب بیاید و خیابان را خلوت کند / تا تو را در آغوش بگیرم / تو دیواری هستی که هیچ دری از غمگینی ات کم نمی کند / همیشه چای می خوری و شعر می خوانی / صدای تو دلتنگم نمی کند / تنهایم می کند (الهام اسلامی)


مهدیار دلکش


61


مهدیار دلکش


   من آن بت پرست های پیش از پیامبران را ترجیح می دهم. همان ها را که جاهلی می گوییم. لااقل آن قدر بزرگ فکر می کردند که انسان ها را شایسته ی پرستش نمی دانستند و یک "دیگری" را می آفریدند تا نشانه و نمادی از آن خدای بزرگشان باشد.
   بت پرست های مدرن اما به "آدم" رضایت داده اند. بت های خود را می پرستند و بت های دیگران را فرو می کوبند. سلسله ی پهلوی از این طرف؛ پیشوایان دین از آن طرف. شجریان از این طرف؛ شاهین نجفی از آن طرف. خاتمی و میرحسین از این طرف؛ رهبر ایران از آن طرف. شاملو از این طرف؛ علیرضا آذر و کامران رسول زاده آن طرف. ایکس این طرف؛ ایگرگ آن طرف. و آخر هم ندارد سر این رشته ی دراز.
   آدم را چه شده است که عقلش را به خاطر آدم دیگری که حتما کامل نیست و بعضا عیب و خطاهای واضحی هم دارد، تعطیل می کند و او را در مسند خدایی می نشاند ؟ و وای بر حال آن بت. که آسیبی که او می بیند بسیار بیشتر از بت پرستان است. ای بسا که این پرستیدن ها، آن ها را به این توهم رسانده که بت اند و بی عیب و خدا و هر کاری که می خواهند می توانند بکنند و دیگران هم حق ندارند که دم بزنند و حق، فقط در جیب آن هاست.
   ابراهیم شویم. بت هایمان را بشکنیم. دوست داشته باشیم دوست داشتنی هایمان را. و عیب هایشان را هم ببینیم. و بگوییم.

مهدیار دلکش