مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است


38

مهدیار دلکش


دیروز اگر بند کفشم باز نشده بود
خونم، تمام چراغ های چهارراه را قرمز کرده بود
می بینی؟
مرگ همین قدر مسخره است
کلیدت را جا می گذاری
به اتاقت باز می گردی
و ماشینی که قرار بود تو را زیر کند
بدون هیچ مشکلی
به مقصدش می رسد
بزرگ می شوی
ازدواج می کنی
و دخترت نمی داند که بودنش
به خاطر حواس پرتی توست









یک. هیچ ارزشی بالاتر از آگاهی نیست. آگاهی، بذر الوهیت در توست. وقتی آگاهی به رشد کاملش رسید، تو به تحقق سرنوشت خویش نائل گشته ای. جهان مشکلی ندارد. مشکل، عدم آگاهی توست. از پوسته ی ناآگاهی بیرون آی. نگران ترک جان مباش. جهان چه صدمه ای می تواند به تو برساند ؟ اساس کار مکاشفه ی توست؛ آگاهی توست. (اوشو)

دو. اگه خدا بخواد و زنده باشم، توی ماه رمضون می خوام یه حرکتی راه بندازم که همگی نهج البلاغه رو بخونیم. یه سایت خوب پیدا کردم که می تونیم هر روز چن تا از حکمت های نهج البلاغه رو بخونیم از توش. 360 تا حکمت هست که روزی دوازده تا حکمت اگه بخونیم، یه ماهه تموم ه. حکمتاش کوتاه و یه خطی ه اکثرا. وقتی نمی بره. در عوض کلی میشه یاد گرفت. و به نظرم خیلی بهتر و مفیدتر از روخونی قرآن و نفهمیدنش ه.


مهدیار دلکش


باد هم نمی تواند از تو بگذرد
می ایستد
تو زیبایی
و هیچ کس جز من
دلیل گرم شدن زمین را نمی داند







یک. اگر لازم باشد زنانه فکر می کنم / و چون سوزنی در خیالت فرو می روم / به دکمه های لباست دست می کشم / و زندگی را بیدار می کنم / می بوسمت / آن قدر که دهانم را با دهانت اشتباه بگیرند (غلامرضا بروسان)


مهدیار دلکش

37

مهدیار دلکش


   آخرین باری را که حالم خوب نبوده، به خاطر نمی آورم. شاید سه سال پیش بود. بله. سه سال و تقریبا یک ماه پیش. رابطه ای که خیلی برایم جدی بود، تمام شده بود. عصبانی بودم. ناراحت بودم. حقم نبود. رفته بودم از دکه ی گوشه ی پارک ملت، سیگار بخرم. تا آن روز سیگار نکشیده بودم. می خواستم به چیزی چنگ بزنم برای تحمل کردن آن لحظه ها. سر عقل نبودم. گفت سیگار نداریم. قسمت نبود سیگاری شوم. بعد از آن روز دیگر هیچ وقت حالم آن قدر بد نبوده که طرف سیگار بروم. در واقع اگر می خواستم سیگاری شوم، حتما آن روز شده بودم. و مطمئنم دیگر طرفش نخواهم رفت.
   آدم وقتی میخش محکم نباشد، مدام به این و آن چنگ می زند. آدم دلش که به خودش قرص نباشد، معتاد آدم ها می شود. معتادی که دوست دارد مدام چنگ بزند به آدم ها.
    باید آدم ها را رها کرد. بگذاریم زندگی شان را بکنند. دوستشان داشته باشیم اما نه معتادانه. نه چنگ زنان. آدم ها برای خودشان اند. همه ی ما روزی به این نتیجه می رسیم. یکی وقتی می بیند زنش بعد از دوسال، فقط به خودش فکر می کند و علائقش. یکی وقتی می بیند، عشقش به خاطر این که فقط یکی "باشد"، او را پذیرفته. یکی هم وقتی که آقای دکه دار بهش گفته سیگار نداریم و قدم زنان، هر چند دقیقه یکبار با انگشت شستش، اشک هایش را پاک می کند.
   سهراب یک جایی می گوید: "با زندگی در گیرودار خوشی هستم." می فهممش. سهراب، لعنتی ست. سهراب، یک کثافت و خر و بی شعور است. یک مطلب عمیق فلسفی را در یک جمله ی ساده و با آرامش خاص خودش می گوید؛ در حالی که تو داری صورتت را چنگ می زنی از ذوق شنیدن چنین واژه ها و تجربه هایی. سهراب، اگر دختر بود، حتما با او ازدواج می کردم. حتی اگر پسر هم بود، با او ازدواج می کردم. البته سهراب، پدرم است. در هر صورت مرا درک کنید لطفا.
   یک جور اطمینان قلبی. آن روز به هانیه هم گفتم. گفتم اول نباید از مرگ ترسید. همین خودش کلی آدم را آرام می کند. چه می خواهد بشود ؟ برای لذت بردن و پس زدن لایه های رویین زندگی، اول باید تکلیف خود را با مرگ روشن کرد. مرگ، اولِ کبوتری ست. عشق، به آدم شجاعت می دهد. عاشق ها از مرگ نمی ترسند. و خیلی چیزهای مهم برای دیگران، برای آن ها غیر مهم می شود. دین و دنیای عاشقان، فرق می کند. خدایشان هم.
   عشق به آدم ها، اما نه مالکانه. بهتر بگویم؛ عشق به انسانیت. بروی بالای پشت بام، گوجه سبزهایت را بریزی روی سر عابران. نیبینی روی سر چه کسی می ریزی. باران شوی؛ بی منت بباری.
   آخرین باری را که حالم خوب نبوده، به خاطر نمی آورم.


مهدیار دلکش


کاج بود
در جنگ
مخروط هایش را به سمت دشمن پرت می کرد
هیچ تیری
حریف تنه اش نبود
دشمن
خاک را شیمیایی کرد
ریشه های کاج سست شد
به خانه اش بردند
آسمانش شد سقفی سفیدرنگ
ریشه هایش اما به تخت عادت نداشت
سیاه شد کم کم
در سکوت مرگبار جنگل
مرد پیش از آن که بمیرد








یک. ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم. نیامده ایم که پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلوم تر؛ ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان و نگاه کردنمان و لبخند زدنمان هم مانند تیغ، به گلوی بدکاران و ستمگران برود. ما نیامده ایم فقط به خاطر آن که هم چون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند. (نادر ابراهیمی)


مهدیار دلکش

36

مهدیار دلکش


35
مهدیار دلکش


   کنار دریا، پیش یه دختر بلوند نشستم. چند دقیقه ساکت بودیم. خیره به صدای موجا. نیازی نبود حرف بزنیم. تهش نگاش کردم؛ اونم نگام کرد. لبخند زدیم. فهمیدیم همو. از اتفاقای مسخره ی روزانه ش نگف. از دردام نگفتم. از این که امروز استادشون چی گفته نگف. از این که می خوام آینده چیکار کنم نگفتم. نیازی ندیده بود آرایش کنه. نیازی ندیدم خودم نباشم.
   فرداش دوباره رفتم. قبل از من نشسته بود کنار دریا. موهاش مادرزادی بلوند بود. منم ساده پوشیده بودم. پرسید: کن آی پوت مای هد آن یور شولدر ؟ گفتم: یا. هیچی نگف. هیچی نگفتم. دوست شدیم.
   کیت همه چیش واقعی ه. دروغ نمیگه. نمیگه بی تو می میرم. نمیگه مرد من. قصد تصاحب چیزی رو نداره. داره زندگی می کنه و منم آدم مهمی هستم توی زندگیش. دوسم داره. اولین باری که گف دوسم داره، بوسیدمش. کار دیگه ای نمی تونستم بکنم. وسط پیاده رو داشتیم می رفتیم؛ ساکت بودیم. انگار که یه دفه به یه نتیجه ای رسیده باشه، اومد جلوم وایساد و دستاش رو زد به کمرش و گف: هی ! آی لاویو !
   هنر کیت این ه که می دونه کی باید باشه و کی نه. منم می دونم کی باید حواسم بهش باشه و کی نه. مطمئنم اگرم یه روز ازش جدا شم، عوض نمیشه. عوضی نمیشه. یکی دیگه نمیشه. غریبه نمیشه. دشمن نمیشه. از فیس بوکش ریمووم نمی کنه. بدجنس نمیشه. ازونا نیس که تا بهشون محبت کنی، کنارتن. خارجیا خوبیشون همین ه؛ هر گهی که هستن، صادقن. و من بودن کنار این مدل آدمارو ترجیح میدم به هزارتا مسلمون دروغگوی بی اخلاق دوروی مریض.
   کیت دیوونه ست. مث خودم. ساعت پنج صبح، محکم تکونم میده تا بیدار شم. بعد خیلی جدی ازم می پرسه: دو یو لاو می ؟ منم توی خواب و بیداری میگم: یا کریزی ! یا ! انگار که خیالش راحت بشه، با نیش باز دوباره می خوابه. کیت هر وقت با همیم، رژ نمی زنه؛ میگه برات ضرر داره.

مهدیار دلکش


دیروز داشتم به این فکر می کردم
که چقدر عکس هایم
برای آگهی ترحیم، مناسب اند
تنها یک روبان سپید کم دارند
سپید
آری سپید
همه سپید بپوشید
در روز پرواز کسی که
با دیدن کبوترها بغض می کرد
کسی که خودخواسته
رخت دامادی بر تن نکرد
هیچ یک ندانستید که داماد پرنده ها شده بود
و هر روز دخترش آسمان را پرواز می کرد
سپید بپوشید برای کسی که مدام زمزمه می کرد:
کاش خدا
مثل آسمان
وجود داشت







یک. رها کن سنگ گوشه ی گورستان را / من آن جا نیستم / وقتی باران می بارد / دستانت را بر شیشه های خیس پنجره بگذار / تا گونه های مرا / نوازش کرده باشی / این دست های همیشه شوخ من است / که هنگام بازگشتنت به خانه / در غروب های پاییزی / موهایت را / به پیشانی ات می ریزد، نه نسیم / لمس کن تن درختان جنگل را / برای در آغوش کشیدن من / این گرانیت گردگرفته را رها کن / من آن جا نیستم / زیر این سنگ / تنها مشتی استخوان پوسیده است / و جمجمه ای / که حتی لبخندهای مرا به خاطر نمی آورد / برای دیدنم به تماشای دریا برو / من هم قول می دهم / پشت تمام بطری های خالی / در انتظار تو باشم (یغما گلرویی)


مهدیار دلکش