مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است



مهدیار دلکش


   شعری که من در آن زندگی می‌کنم، چیزی فراتر از زندگی‌ست. زندگی، یعنی تلاش برای به‌دست‌آوردن و حفظ تعادل. و شعر یعنی، بر هم‌زدن آن تعادل.

   چیزی که شعر را از تشویش‌های روزمره و برهم‌زنندگان نامطلوب تعادل جدا می کند، ناخودآگاه تربیت‌یافته‌ی شاعر است که با کمک خودآگاهش، ساختمان‌هایی را می‌سازد که هیچ‌کدام شبیه به دیگری نیستند؛ ساختمان‌هایی که دیدن‌شان، در عین لذت‌بخشی، تعادل انسان را بر هم می‌زند و برای چند ثانیه، ثانیه را محو می‌کند.

   شعر برای من، فرصتی‌ست تا بتوانم در دنیاهای موازی و پنهان از این دنیا هم زندگی کنم و بتوانم رنج‌ها و لذت‌های مادربودن را تجربه کنم.

   مخاطبان شعر باید بدانند که شعرهایی که می‌خوانند تنها قسمت کوچکی از شاعرند؛ قضیه‌ی میلیون‌ها اسپرم و آن یک اسپرم خوش‌شانسی(یا بدشانسی)‌ست که به تخمک می‌رسد؛ زندگی یک شاعر و لحظاتش، شاعرانه‌تر از شعرهایش هستند.

   شعر خوب، نشانه‌ای از زندگی خوب‌تر شاعر آن است؛ یک شعر خوب، ممکن است در چند دقیقه به دنیا بیاید ولی مخاطب باهوش می‌داند که آن شعر، حاصل سال‌ها زندگی و تجربه و رنج و شادی است. آن روز به محبوبه می‌گفتم که مولانا چقدر باید زندگی کرده باشد و در عمق شنا کرده باشد که بتواند بگوید:

ای می بَتَرم از تو / من باده‌ترم از تو


مهدیار دلکش



شادی‌هایم

مثل لکه‌های چربی

اندوه‌هایم

مثل ظرف

روزی یکی دوبار می‌خندم

و مابقی را خودم هستم


خودمان را جدی گرفته‌ایم

وقتی که زمین، برگی‌ست

که هر لحظه امکان سقوطش هست

ما نمی‌توانیم جنگل را بفهمیم

در رگبرگ‌های یک برگ چرخیده‌ایم

و نهایتاً از برگی به برگی

من مورچه‌ای هستم

که از نادانی‌اش مطمئن است


دوست دارم آواز پرنده را

پاسخی عاشقانه به قفس بدانم

مادربزرگ می‌گفت:

پرنده‌ای که می‌تواند آواز بخواند

زندانی نیست

آسمان پر از گل‌هایی‌ست

که عاشق شده‌اند


آواز می‌خوانم

و روزی دو وعده ظرف‌هایم را می‌شویم

مهم نیست اگر عابری صدایم را نشنود

مهم نیست اگر آوازی از این برگ عبور نکند


ستاره‌ی هالی شاید

چراغ‌قوه‌ی باغبانی‌ست

که هرچندسال یک‌بار

به انتهای باغش سر می‌زند

ما زیادی خودمان را جدی گرفته‌ایم




یک. از خودم آب می‌خواستم / انگار مادر خودم باشم (آلخاندرو پیثارنیک)

دو. کیهان کلهر - در انتظار باران


مهدیار دلکش