مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است



   این کتاب، بیشتر از آن‌که داستان یا رمان باشد، پالایش‌گر روح است. و نکات ارزشمندی را در خود نهفته است. خط به خط باید خواندش و واژه‌هایش را نوشید.


برش‌هایی از کتاب:

انسان، وسیله‌ای‌ست برای دوام‌بخشیدن به کارها یا کار، ابزاری‌ست برای ایجاد آسایش انسان؟ ما در خدمتِ کاریم یا کار، در خدمت ماست؟


   انسان، حتی در یک زندان انفرادی تنگ و تاریک نیز می‌تواند برای خود، زندگیِ نامحدودی به وجود بیاورد.


   عشق، شکستن و پاره‌کردن حریم ممنوعیت‌های ناموجه است. عشق، اوج آزادی فردی‌ست برای آن‌کس که خواهانِ شریف‌ترین آزادی‌هاست. عشق، نوع عمیق و متعالی اخلاق است که به جنگ با شبه‌اخلاق و اخلاقیات بازاری می‌رود.


   عشق، محصول ترس از تنهاماندن نیست. عشق، فرزند اضطراب نیست. عشق، آویختن بارانی به نخستین میخی که دست‌مان به آن می‌رسد، نیست.


  سن، مشکل عشق نیست. زمان نمی‌تواند بلور اصل را کدر کند. مگر آن‌که تو پیوسته برق‌انداختن آن را از یاد برده باشی.

   

   اگر پرنده را به قفس بیندازی، مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی. و پرنده‌ی قاب‌گرفته، فقط تصور باطلی از پرنده است. عشق، در قاب یادها، پرنده‌ای‌ست در قفس. منت آب و دانه بر سر او مگذار و امنیت و رفاه را به رخ او نکش. عشق، طالب حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب.


   بگذار خالصانه قبول کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ شویم، عوض شویم. رشد کنیم و دیگری شویم. بزرگ، جایی برای تغییرکردن ندارد. وقتی مظروف، درست به اندازه‌ی ظرف بشود، دیگر چگونه تغییری در مظروف ممکن می‌شود جز ریختن بر زمین و تلف‌شدن؟


مهدیار دلکش



مهدیار دلکش


   مصاحبه‌ی کامبیز حسینی با گلشیفته را خوب در خاطر دارم؛ رهایی و استواری اندیشه‌ی گلشیفته و بادی‌لنگوییجش وقتی که در مورد راه انتخابیش صحبت می‌کرد، من را به او علاقه‌مندتر از قبل کرد. حس کردم که او سالها جلوتر است و چه خوب که یک قرن در زمان سفر کرد و از ایران رفت.

   می‌دانی اشکال کار کجاست؟ همان‌جا که اصلا تصمیم گلشیفته را مسئله‌ی خودمان می‌دانیم و در موردش صحبت می‌کنیم. همان‌جا که خودمان و عقایدمان را کعبه و مرکز دنیا خیال می‌کنیم و همه‌چیزها را با آن می‌سنجیم. خودم هم در این منجلاب بوده‌ام و می‌دانم که چقدر درست‌فهمیدن مشکل است در این حالت.

   عریانی در جریان بازیگری و یک فیلم بد است؟ این نظر شما است. عریان عکس گرفتن در فلان مجله بد است؟ این نظر شما است. عریانی بد است؟ این نظر شما است و نظرهای شما اصلا برای کسانی که اندیشه دارند و به راه‌شان فکر کرده‌اند، مهم نیست. نظرهای‌تان را برای خودتان نگه دارید عزیزان من؛ قشنگ‌های اخلاقی! بهشتیان! دیندارهای مسلمانان! این‌قدر دست‌درازی و زبان‌درازی نکنید به لایف‌استایل دیگران.

   اگر در قفس تعصبات و عقایدتان هستید، دیگران را هم در قفس نخواهید. به جای قیل و قال، درِ قفس‌‌های‌تان را باز کنید. و یا اصلا نه؛ در قفس‌های‌تان آرام بگیرید.


مهدیار دلکش
 
 به دخترکی که جلوی موتور پدرش نشسته بود
و همان‌طور که از مقابل ایستگاه اتوبوس عبور می‌کردند،
برایم دست تکان داد و فریاد زد: سلـــــــــــــــــــــــــــام
 

من از گذشته می‌آیم
از عصر درشکه‌ها و اسب‌ها
و فکر می‌کنم اگر دامنت این‌قدر کوتاه نبود
می‌توانستم دست به دامانت شوم
من شعر می‌نویسم
و تو زندگی می‌کنی
کسی که از زندگی راضی‌ست
نیازی به شعر ندارد.
 
من از پشت کوه‌ها می‌آیم
از جایی که باد را می‌بینند
که باد را می‌فهمند
در شهر تو
کسی برای سروها سایه نمی‌سازد
کسی به فکر خستگی رودخانه نیست.
 
در خودم جا نمی‌شوم
یکی در من سرش دائم به قفس می‌خورد
آن‌قدر در جاده‌ی غم دویده‌ام
که به شادی رسیده‌ام
مثل حامله‌ای که دیگر بچه‌اش لگد نمی‌زند
و با عروسک‌ها می‌رقصد.
 
من از گذشته می‌آیم
از عصری که قطارها شیهه می‌کشیدند
و کلاه‌های همدیگر را
تنها هنگام بوسیدن برمی‌داشتند.
بارها
دست بر گردن زمان
مست
در پیاده‌روها قدم زد‌م
و بارها تو را ندیدم
 
من بادی هستم که یک روز خود را در آب دیده
و بعد از آن به او «تو» گفته است
همیشه از خود می‌پرسم
که آیا تصویر تو از پرنده
با تصویر من یکی‌ست؟
آیا پرنده‌ها
بادهایی هستند
که خود را دیده‌اند؟
 
باد نمی‌خواهد چیزی را جابه‌جا کند
دنبال کسی می‌گردد در زمان
هربار خسته از دویدن
در دام گلی می‌میرد و دشت را زیباتر می‌کند
اکسیژن‌های دشت
مست از بوی گل‌ها
به شهر می‌آیند
و دوباره به گذشته سفر می‌کنند ..
ما چند دقیقه
آری تنها چند دقیقه زندگی می‌کنیم
و مابقی را به درد
نام‌های دیگری می‌دهیم
 
خودم را شخم زده‌ام
تا چیزی در من بکاری
پرواز کرده‌ام
از مکان و از زمان
به تو رسیده‌ام
این راه کمی نیست
برای من که تمام عمر
نه دور شد‌ه‌ام
نه نزدیک
تنها رفته‌ام
 
باد کجا می‌تواند بگوید رسیدم؟
آیا دریا ادامه‌ی رود نیست؟
شاید ما مردگانی هستیم
که هنوز مرگ را نفهمیده‌ایم
 
می‌خواهم گوری باشم
که تو را در آغوش می‌گیرد
آن‌قدر محکم
که از هم‌دیگر تشخیص داده نشویم
 
 
یک. آن روز کجای خانه نشسته بودم / که می‌توانستم آن همه شعر بگویم؟ / کدام لامپ روشن بود؟ / می‌خواهم آن‌قدر شعر بگویم / که اگر فردا مردم / نتوانی انکارم کنی / می‌خواهم شعرم چون شایعه‌ای در شهر بپیچد / و زنان / هربار چیزی به آن اضافه کنند / امشب تمام نمی‌شود / امشب باید یکی از ما شعر بگوید / یکی گریه کند / در دلم جایی برای پنهان‌شدن نیست / من همه‌ی زاویه‌ها را فرسوده‌ام / دیگر وقت آن است که مرگ بیاید / و شاخ‌هایش را در دلم فرو کند (الهام اسلامی)
 
 
مهدیار دلکش