مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۲۹ مطلب با موضوع «اجتماعی» ثبت شده است


   می‌گویند «فلان دین به ذات خود ندارد عیبی / هر عیب که هست از مسلمانی ماست.» اتفاقا به نظر من همان فلان دین به ذات خود دارد عیبی که چندین میلیارد پیروش در جنگ و ناآرامی و عقب‌ماندگی و دیکتاتوری و عقده‌های فروخورده و ... به سر می‌برند. دین یا مکتب باید پیرهنی باشد که به تن انسان اندازه باشد. باید کلنگی باشد که پیرو بتواند با آن خاک زندگی را کنار بزند و به انسانیت برسد. وقتی شما یک بیل پنج متری سنگین، حتی به فرض از جنس طلا، به دست انسان بدهید، برای او مفید و کاربردی نخواهد بود. باید دید نتیجه‌ی آن دیدگاه و دین در عمل چه بوده است. و آیا اصلاً رغبتی در پیروان برای دین‌ورزی به وجود آورده است یا خیر. یک روش کاربردی بوده یا یک ایده‌آل دور یا یک گنگ کهنه‌ی غریب؟

   از نتایج نگاه سنتی و دینی در کشور ما پرورش مردهای گرگ‌صفت و زن‌های گوسفندصفت است. مردانی که تقریباً تمام ذهن‌شان را سکس پر کرده است و در هر مکانی از هر فرصتی برای ارضای خود استغاده می‌کنند. و زن‌هایی که همیشه در ترس‌اند و به چشم کالای جنسی دیده می‌شوند و در هر مکانی باید مراقب خود باشند تا مورد تجاوز جنسی و کلامی و نگاهی قرار نگیرند. در این مورد، من مردمان کشورم را قربانی سیستم غلط و پوسیده‌ می‌بینم. سیستمی که در آن، وسیله‌ها (پول، سکس و ..) به هدف تبدیل شده‌اند. سیستمی که در آن تابوهای زیادی وجود دارد و باعث شده که دورویی به وجود بیاید. آدم‌ها در خفا و در ذهن و در خلوت، از تابوها می‌گویند و خود را طور دیگری نشان می‌دهند. سکس می‌توانست محدود به کاباره‌ها باشد؛ اما ما آن‌ها را تعطیل کردیم تا رفع نیاز جنسی به خیابان‌ها و کوچه‌ها و ذهن‌ها کشیده شود و گسترش یابد.

   دین و سنت، تا توانسته و در ظاهر جلوی عمل سکس را گرفته است، اما در باطنِ آدم‌ها و در ذهن‌ها پر از سکس است. و مریضی‌ها و عقده‌های فراوان. امان از این عقده‌ها که بدتر از آن‌ها نداریم.


مهدیار دلکش



عمیقاً معتقدم که اگر ما برای عقاید و باورهای‌مان دلایل کافی و راضی‌کننده داشته باشیم، به دنبال این نخواهیم بود که دیگران هم شبیه به ما بیندیشند و دیگران را برای تاییدشدن، شبیه به خودمان نخواهیم خواست. به میزانی که عقاید ما غیرقابل‌دفاع و خردستیز باشند، ما مجبور هستیم که از فشار و پرخاش‌گری بیشتری برای به راه خودکشاندن دیگران استفاده کنیم.

من دو طیف تندرو در جامعه می‌بینم. سنتی-مذهبی‌های راستی و مدرن و پست‌مدرن‌های چپی. اشتراک هر دو در خودحق‌پنداری و خودشیفتگی نظری آن‌هاست. چپ‌های تندرو البته به ندرت در عمل به حذف دیگران می‌پردازند؛ برخلاف راستی‌های تندرو که از هیچ راهی برای پیاده‌شدن افکارشان کوتاهی نمی‌کنند.

من روزه می‌گیرم؛ پس تو هم باید چیزی نخوری. من روزه نمی‌گیرم؛ پس تو هم نباید روزه بگیری.

روزه‌گرفتن، نمازخواندن، حجاب‌داشتن به طور کلی دین داشتن، بد یا خوب نیستند؛ نحوه‌ای از وجود و طی طریق‌اند. هدف نیستند؛ وسیله‌اند برای آدم خوبی شدن.

اگر بی‌این‌ها می‌توانی آدم بهتری باشی، باش. و به دیگرانی که از آن جاده می‌روند، سنگ نپران. مقصد یکی‌ست.

و اگر دین و سنت را دوست داری، فراموش نکن که باید حرکت کنی. ننشین. راضی نباش. به شخصی کلنگی دادند تا به گنج برسد. نشست و عاشق کلنگ شد. گنج را فراموش نکن. و نخواه که همه عاشق کلنگ شوند. بعضی‌ها با دست خاک را کنار می‌زنند؛ بعضی با جرثقیل.


مهدیار دلکش


در دیالوگی از فیلم بیفور سانست گفته می‌شود که «افرادی که مهربان‌تر و سخت‌کوش‌تراند و برای بهترشدن دنیا تلاش می‌کنند، علاقه و اشتیاقی به رهبر بودن ندارند.»

حرفی که بسیار آن را می‌پسندم و با آن هم‌دل هستم. به تاریخ بشریت نگاه کنید. کسانی که حاضر می‌شوند انسان‌هایی را بکشند (با عناوین مختلف از جمله دستور و صلاح دین، انقلاب، کشور و ... ) تا در صدر بمانند، هرگز افراد باصلاحیتی برای رهبری نیستند. و اساسا افرادی که انسان‌دوست هستند، با انقلاب و جنگ مخالف‌اند؛ حتی اگر در کشوری دیکتاتوری زندگی کنند. چرا که انقلاب برابر است با کشته‌شدن انسان‌ها و به روی کارآمدن رهبری با فکر متفاوت اما هم‌چنان خون‌ریز و قدرت‌طلب. این‌جاست که به اهمیت اصلاحات پی می‌بریم. به تنها راه انسان‌دوستانه برای داشتن زندگی‌ای بهتر و جامعه‌ای که در آن تمامی افراد، با سلایق گوناگون زندگی می‌کنند؛ بدون آن‌که حق دیگری را برای زیستن نادیده بگیرند. راه اصلاحات، صبوری می‌خواهد و شفقت.


مهدیار دلکش



همیشه در گوش‌مان خوانده‌اند که بهشت زیر پای مادران است. پدران بهترین‌ها هستند .. در فرهنگ متملقانه و ریاکارانه‌ی ایرانی، کمتر نقدی بر والدین نوشته شده است. کسانی که همیشه محق بوده‌اند و بهترین تشخیص‌دهنده‌ی صلاح فرزندان. دیکتاتورانی که به اسم علاقه، سرنوشت فرزندان و آینده‌شان را تعیین می‌کنند و چه بسیار استعدادها را که کشته‌اند. و چه بسیار عقایدی را که تحمیل کرده‌اند و ما امروز خیال می‌کنیم که خودمان انتخاب‌شان کرده‌ایم.

بله، اکثر پدر و مادرها فرزندان خود را دوست دارند، اما باید دید که اساس این علاقه در کجا است. علاقه به موجوداتی که دارای حق انتخاب‌اند و برای والدین‌شان هدف بوده‌اند ... و یا وسیله‌هایی که برای ارضای ناتوانی‌ها و عقده‌های والدین به دنیا می‌آیند و قرار است عصای دست باشند و پرستاری در پیری و ادامه‌دهنده‌ی نسل و ژن؟

بیشتر مدل دوم است. بیشتر، خودخواهی است و کمترین چیزی که اهمیت دارد، خود فرزندان‌اند. که در کدام کشور پرورش می‌یابند؟ با کدام سیستم آموزشی و پرورشی؟ با کدام امکانات؟ که استرس‌ها تحمل می‌کنند برای خیمه‌شب‌بازی کنکور. که عقده‌ها در دل‌شان می‌نشیند از تفکرات غالبا سنتی و پوسیده‌ی والدین‌شان. که همیشه در اضطراب‌اند از رابطه با جنس مخالف؛ از نوع رابطه؛ از حدود رابطه. که دچار تضادهای زیادی می‌شوند بین آن‌چه که والدین‌شان می‌خواهند و آن‌چه که فکر می‌کنند درست است. که نمی‌توانند حتی تصور زندگی مستقلانه و تنها بودن را داشته باشند.

با این فرزندان وابسته‌ی اخته‌شده‌ی فاقد شجاعت؛ با این کودکان دبستانی که تا هنگام ازدواج، دبستانی نگه‌داشته می‌شوند، سخت بشود تغییر مثبتی ایجاد کرد‌. تقصیری متوجه فرزندان نیست؛ که تا شخصیت‌شان شکل بگیرد؛ تا بخواهند خودشان را پیدا کنند، روی ریل خودخواهی والدین گذاشته شده‌اند و باید تا انتها بروند. چند نفر می‌توانند از ریل خارج شوند و شجاعت راه خود رفتن را داشته باشند؟ خیلی کم.

ما فرزندان، باید کاری کنیم. باید هنجارهای خود را و حق خود را برای والدین و جامعه، بازتعریف کنیم؛ تا جای ممکن، در چهارچوب صمیمیت و دوستی و آرام. و اگر نشد، آزادی ما مهم‌تر از ناراحت‌نشدن والدین است. باید به والدین یاد بدهیم که کنار ما و بال ما باشند و نه بالادست و مالک ما. اکثر پدرها و مادرهای ایرانی، تربیت درستی ندارند. همان‌طور که حمام می‌روند و یا سفره‌ی هفت‌سین می‌چینند و یا ازدواج می‌کنند، فرزند هم به دنیا می‌آورند؛ غریزی و بدون تفکر در مورد آن موجود؛ که از نیستی، به هستی می‌آورندش. اگر هم فکری باشد، در این‌باره است که چگونه آن فرزند کمبودهای زندگی‌شان را پر خواهد کرد؛ فکرهای خودخواهانه.

اکثر والدین، در پشت لایه‌ی مهربانانه‌شان، می‌توانند دیکتاتورترین‌ها و ظالم‌ترین‌ها و زورگوترین‌ها و قفس‌ترین‌ها و خودخواه‌ترین‌ها و زیاده‌خواه‌ترین‌ها باشند. زمان آن‌که آن‌ها بگویند و ما انجام دهیم، گذشته‌ است؛ وقت آن رسیده است که از برنامه‌های‌مان برای‌شان بگوییم؛ از دنیای‌مان؛ از حقوق‌مان ... و اگر پذیرا نبودند، راه‌مان را جدا کنیم و خودمان را، چیزی را که می‌توانستیم بشویم، از مرگ نجات دهیم. باید محکم ایستاد. حتی هزینه داد. و از چیزی نترسید.


مهدیار دلکش



   اگر فکر می‌کنید، چادر پوشش خوبی است، چادر سرتان کنید، اما لطفا به بقیه کار نداشته باشید.‌ خنده‌دار می‌شوید وقتی که می‌خواهید عقیده‌تان را با زور به ذهن دیگران تزریق کنید.

  من با چادری که روی بدن است، مشکلی ندارم؛ اما چادری را که روی ذهن بیفتد؛ شجاعت را بگیرد؛ مانع تجربه‌کردن شود، زن را جنس دوم و مفعول کند، دوست ندارم.

   خدا اگر نوری داشته باشد، در قلب انسان‌های یکرنگ و عاشق می‌تاباند؛ نه در چادر و مانتو و عبا و کت!


مهدیار دلکش



   هضم بعضی از کارای آدما برام سخت‌ه. یکیش همین که میرن سر قبر یه آدمی (هرچقدر هم خوب و محترم) و از اون می‌خوان که مشکلات‌شون حل بشه. جسم اون آدم که پودر شده تا الان؛ اگر هم روحی باشه، محدود به اون مکان نیست. و خب اصلاً روح یک مرده، چه ارتباطی با مشکلات ما داره؟ خود خدا (به فرض وجود) شاهد و بیننده‌ی هزاران شر و مشکل روی کره‌ی زمین‌ه؛ بدون اون‌که دخالتی کنه؛ کودکی که بی‌گناهه و سرطان داره؛ کودکی که توی جنگ‌ه؛ کودکی که غذا برای خوردن نداره و ...

   نکته‌ی دیگه‌ای که درکش نمی‌کنم، تمام اتفاقاتی‌ه که بر اساس تقویم رخ میدن؛ از تولد و مرگ و شادی و عزاداری .. من نمی‌فهمم چرا آدما نگاه‌شون به تقویم‌ه که مثلا امروز حال‌شون باید چطور باشه؟ هزارسال پیش یه آدمی فوت کرده؛ خب روحش شاد باشه .. چه ربطی به الانِ من و شما داره که عزاداری کنیم؟ اگر هم می‌خوایم زنده بمونه، می‌تونیم از کاراش و حرفاش بگیم؛ اونم نه در یه روز خاص؛ اونم نه با عزاداری.

   این همه انفعال و معطل گذشته موندن (دین و سنت و تقویم) ما رو متوقف و مقلد و مرده نگه می‌داره. میفتیم توی یه سیکلی که بیرون‌اومدن ازش دشوار میشه. سیکلی که پر از باید و نبایده و قفس میشه برای پرواز و زمان حال. با قطب‌نمای درون باید حرکت کرد؛ با حضور قلب و عشقی به وسعت کائنات.



مهدیار دلکش


      هر کاری آدابی دارد. و البته هر کس ممکن است برای هر کاری، آداب خودش را داشته باشد. به هر حال؛ آدابی را که می‌پسندم، می‌نویسم؛ آداب دیدار.

   اول از همه و چقدر مهم‌تر از همه، ایده‌داشتن برای یک دیدار است؛ ایده‌داشتن بر اساس مدل فردی که قرار است او را ببینیم. اگر دوستی به ما بگوید که همدیگر را ببینیم، باید بتوانیم بلافاصله چند گزینه‌ی مناسب حال و هوای او و ترجیحا تازه پیشنهاد بدهیم. هرگز در جواب «کجا؟» نگوییم: «نمیدونم». ایده‌نداشتن، نشانه‌ی کم‌اهمیت‌بودن آن دیدار برای ماست.

   سعی کنیم اگر کوچه یا خیابان یا کافه‌ای را کشف کرده‌ایم، دوست‌مان را هم از آن باخبر کنیم. دوست‌مان چقدر خوشحال خواهد شد وقتی که برای بار اول پا به جایی می‌گذارد که دوست داشته بگذارد و تا پیش از ما از وجودش آگاه نبوده است. این دیدار فراموش‌نشدنی خواهد بود.

   از دیگر نکات مطلوب یک دیدار، راحت‌بودن و صادق‌بودن و خودبودن است. چه بسا یک «گه نخور کثافت»، کاری را بکند که هزار «خوشحال شدم که دیدمت» نکند.

   سکوت را بلد باشیم اما جایش را هم بدانیم. دیداری که اکثرش به سکوت یک‌طرف بگذرد، در طرف دیگر حس خوبی ایجاد نمی‌کند.

فعلا همین‌ها؛ خداوند، همه‌ی ما را آدم کند؛ خداوند؟ آدم؟ به هر حال.


مهدیار دلکش



   بیایید از دوست‌داشتنی‌های‌مان بنویسیم؛ تا زنده‌اند بنویسیم. کلمات را برای زندگان خرج کنیم. چقدر زشت و کریه است که به محض مردن آدم‌ها از آن‌ها می‌گوییم.
اگر کسی دوست‌داشتنی است،حق و لیاقت دانستن این موضوع را دارد.
   از شما می‌خواهم که برای دوست‌داشتنی‌های‌تان تا زنده‌اند بنویسید و در شبکه‌های اجتماعی‌تان انتشار دهید. یا نوشته‌تان را برای خودشان بفرستید.
   اعضای خانواده؛ نزدیکان؛ خواننده؛ نویسنده؛ شاعر؛ فوتبالیست .. فرقی نمی‌کند؛ برای هر کسی که دوستش دارید، که در زندگی شما تاثیر زیادی گذاشته است، که مرگش شما را ناراحت خواهد کرد، بنویسید. در روزی غیر از تولد یا مرگش؛ در یک روز معمولی بنویسید.
زنده باد زندگان و زندگانی!

برای آقا محمد داداش:

   برای «مهربان‌ترین آدم زندگیم» بودن، رقابت تنگاتنگی با مادرم دارد. احساساتی؛ احساساتی؛ بامعرفت؛ با محبت؛ دلسوز؛ کاردرست؛ خانواده‌دوست؛ فانتزی‌باز؛ رویاپرداز؛ دست‌و‌دل‌باز؛ دل‌زنده .. این‌ها بارزترین‌های آقا محمد داداش هستند. اگر بدقولی و بی‌اعصابی‌های گاه‌گاهش نبود، که دیگر انسان نبود.
   آقا محمد داداش، ظرفیت‌هایی بیشتر از حد معمول یک انسان، برای مهرورزی دارد. می‌تواند برای خوشحالی کسی که دوستش دارد، کارهایی بکند که خودِ آن آدم هم سوپرایز و شگفت‌زده شود. و واقعا خوشا به حال کسی که همسر او خواهد شد.
   کودکیِ ما با هم گذشت. از وقتی که مادرم را شناختم، او هم بود؛ با شیشه شیری در دست؛ با بوسه‌ها و آغوش‌هایش. از همان کودکی برایم یک رهبر بود؛ یک الگو؛ یک مبارز.
   آقا محمد داداش، راهی را که زندگی پیشنهادش داده بود، نپذیرفت و راه تازه‌ای ساخت. جنگید و جنگید و حقش را گرفت. و حالا طوری زندگی می‌کند که می‌خواهد‌.
   دو سال پیش که برای تمرین رانندگی توی ماشینش نشسته بودم و او هم کنارم با حوصله نکات رانندگی را گوشزد می‌کرد، پرت شدم به سال‌ها سال‌ها قبل؛ به دوچرخه‌ی قرمزمان و کمکی‌هایش؛ به نشستن من روی دوچرخه و کمک آقا محمد داداش برای نیفتادن دوچرخه؛ پرت شدم به کارت‌بازی و تیله‌بازی؛ به قلعه‌سازی و خراب‌کردن‌شان؛ به فکر بکر؛ به این‌که چه کسی زودتر پیام بازرگانی را حدس می‌زد؛ به نامی‌سی‌جی۱۲۵.
   بدون آقا محمد داداش، مهدیار هم طور دیگر می‌بود؛ طور غیرجالب‌تر؛ فقط شاید کمی مستقل‌تر می‌شد.
   سپاس تو راست ای برادر؛ ای آقا محمد داداش! سایه‌ات کم مباد ای سرو رعنا!

مهدیار دلکش

      

    همیشه آدم‌هایی که خودکشی می‌کنند، برایم جالب و قابل احترام بوده‌اند و هستند. آدم‌هایی که گاها برای حفظ عزت نفس‌شان، گاها برای دلیل محکمی برای ادامه نداشتن و گاها از اندوه زیاد، این تصمیم بزرگ و شجاعانه را گرفته‌اند و آدم‌های غالبا مرده و ترسو را با دنیا و هنجارها و دنیای‌شان تنها گذاشته‌اند. در عمق زندگی رفتن، اندوه‌های سهمگینی را در سینه‌ی آدم‌ها می‌نشاند و به نظر من آدم‌هایی که در سطح زندگی می‌کنند، حق محکوم‌کردن و برچسب‌زدن به این افراد را ندارند؛ چون اصولا از آن‌چه بر آن‌ها می‌گذشته، بی‌اطلاع‌اند و هرگز هم نمی‌توانند با اطلاع شوند.

   وقتی که به لیست بزرگانی که خودکشی کرده‌اند نگاه می‌کنم، به فکر فرو می‌روم. در سکوتی سنگین، به فکر فرو می‌روم‌. مدتی‌ست که در سایت‌های مختلف، به خواندن نامه‌های خودکشی این آدم‌ها مشغولم‌. در ادامه، منتخبی از چند نامه‌‌ی خودکشی را با شما به اشتراک می‌گذارم؛ شاید چکیده‌ی یک عمر زندگی یک آدم؛ شاید کمی نزدیک شدن به اندوه.

 

 

 ترجیح می‌دهم مثل یک انسان آزاد بمیرم، تا این‌که مثل یک برده در قفس‌، به زندگی کردن ادامه دهم. (نامه‌ی خودکشی نیکولاس سباستین چمفورت، نویسنده‌ی فرانسوی)

 

  اندوه تا ابد ادامه خواهد داشت. (نامه‌ی خودکشی ونسان ون‌گوک)

 

سیمای آرام و دلنشین رودخانه، از من طلب بوسه‌ای کرد. (نامه‌ی خودکشی لنگستون هیوز)

 

آن‌گاه که دیگر من از دنیا رفته‌ام، ماه زیبای آوریل موهای خیس از باران‌اش را پریشان می‌کند و تو دل‌شکسته بر روی پیکر بی‌جان من خم می‌شوی. و من اهمیتی نمی‌دهم. چرا که می‌خواهم در آرامش به‌سر برم. به‌سان درختان سرسبز، هنگامی که قطرات باران شاخه‌های نازک‌شان را خم می‌کند. و من ساکت‌تر و سنگ‌دل‌تر از اکنونِ تو خواهم بود. (نامه‌ی خودکشی سارا تیسدِیل؛ شاعر آمریکایی)

 

دنیای عزیز، دارم می‌روم چون خسته شده‌ام. گمان کنم به اندازه کافی عمر کرده‌ام. تو را با نگرانی‌هایت در این فاضلاب شیرین تنها می‌گذارم. خوش بگذرد.(نامه‌ی خودکشی جرج سندرز؛ بازیگر برنده‌ی جایزه‌ی اسکار)

 

اکنون می‌خواهم کمی بیشتر بخوابم. نام آن را ابدیت بگذارید. (نامه‌ی خودکشی جرزی کوزینسکی نویسنده‌ی لهستانی-آمریکایی)

 

واقعاً به من خوش گذشت. خداحافظ و متشکرم! (بخشی از نامه‌ی خودکشی رومن گاری)

 

من دارم وارد بزرگ‌ترین ماجرای زندگی‌ام می‌شوم. (یادداشت خودکشی کلارا بلندیک، بازیگر آمریکایی فیلم جادوگر شهر اُز)

 

طاقتِ جنونِ دیگری را ندارم. (قسمتی از نامه‌ی خودکشی ویرجینیا وولف)

 

 

بعد از هفت سال نوشت:

هفته‌ای نیست که برای این پست، کامنت جدید نیاد. دوست ندارم این پست رو پاک کنم. ترجیح میدم توی گروهی که توی تلگرام ساختم، در مورد خودکشی صحبت کنیم. اگه دوست داشتین از حالتون با کسایی که مثل خودتونن کم و بیش، حرف بزنین، عضو این گروه شین: https://t.me/+gb5B4x_STbU1OTI0گروه تلگرامی

یا اینکه اینجا حرف بزنین کلیک کنید

مهدیار دلکش


   مصاحبه‌ی کامبیز حسینی با گلشیفته را خوب در خاطر دارم؛ رهایی و استواری اندیشه‌ی گلشیفته و بادی‌لنگوییجش وقتی که در مورد راه انتخابیش صحبت می‌کرد، من را به او علاقه‌مندتر از قبل کرد. حس کردم که او سالها جلوتر است و چه خوب که یک قرن در زمان سفر کرد و از ایران رفت.

   می‌دانی اشکال کار کجاست؟ همان‌جا که اصلا تصمیم گلشیفته را مسئله‌ی خودمان می‌دانیم و در موردش صحبت می‌کنیم. همان‌جا که خودمان و عقایدمان را کعبه و مرکز دنیا خیال می‌کنیم و همه‌چیزها را با آن می‌سنجیم. خودم هم در این منجلاب بوده‌ام و می‌دانم که چقدر درست‌فهمیدن مشکل است در این حالت.

   عریانی در جریان بازیگری و یک فیلم بد است؟ این نظر شما است. عریان عکس گرفتن در فلان مجله بد است؟ این نظر شما است. عریانی بد است؟ این نظر شما است و نظرهای شما اصلا برای کسانی که اندیشه دارند و به راه‌شان فکر کرده‌اند، مهم نیست. نظرهای‌تان را برای خودتان نگه دارید عزیزان من؛ قشنگ‌های اخلاقی! بهشتیان! دیندارهای مسلمانان! این‌قدر دست‌درازی و زبان‌درازی نکنید به لایف‌استایل دیگران.

   اگر در قفس تعصبات و عقایدتان هستید، دیگران را هم در قفس نخواهید. به جای قیل و قال، درِ قفس‌‌های‌تان را باز کنید. و یا اصلا نه؛ در قفس‌های‌تان آرام بگیرید.


مهدیار دلکش