مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۴ مطلب با موضوع «مای سوئیت‌هارت» ثبت شده است

 


- هرجا که «خودم» از «من»، پررنگ‌تر باشه رو دوست دارم. البته «خودم»ِ من، درخت‌ه؛ من درختم. یعنی هر چیزی که توی من، حس درخت‌بودن رو زنده کنه، دوست دارم.

+ من پرنده‌م. هروقت که به هارمونی می‌رسم و یک‌پارچه میشم، حس پرندگی بهم دست میده. بعد از پرنده، باد رو دوست دارم. این‌که اگه حرکت نکنه، دیگه نیست ... راستی تو که درختی بگو ببینم درختا پاشون خسته نمیشه از این‌همه ایستادن؟ همیشه برام سوال بوده این. من اصلاً نمی‌تونم تصور کنم که تا آخر عمر یه جا وایسم و نتونم حرکت کنم.

- اگه خسته هم بشن، صبر می‌کنن؛ طاقت میارن. درختا خیلی صبور و قوی‌ان.

+ تا کی؟ امیدی به حرکت ندارن که.

- نیازی به حرکت ندارن.

+ هوم. ولی اگه من درخت هم بشم، اصلا نمی‌تونم ساکن بمونم. شبا که همه خوابن، جام رو با بقیه‌ی درختا عوض می‌کنم.



بخشی از رمان «مثل آسمان؛ مثل باد»


یک‌سال از تموم‌شدن رمانم می‌گذره ولی هنوز اون‌جور که می‌خوام تموم نشده برام. گذاشتمش تا بزرگ‌تر بشم و بعد برم سراغ ادیت‌کردنش.


مهدیار دلکش


   آن روز، مهدیار غمگین بود؛ و هیچ کس مثل من نمی توانست این را بفهمد. جمله هایش کوتاه شده بودند و توی چشم هایم خیره نمی ماند. همیشه حس می کردم حتی توی بهترین لحظه هایمان، بغضی دارد که اجازه نمی دهد، خنده هایش کامل شوند. حزنی داشت که اذیتم نمی کرد؛ کنجکاوم می کرد. برای کار هیجان انگیز آن روز، تصمیم گرفته بودیم که روی لبه ی تراس بنشینیم و آسمان را تماشا کنیم.
- فکر می کنی توی ذهنشون چی می گذره ؟
-ذهنشون خالی ه.
-چرا خالی ؟
-مگه میشه پرنده باشی و ذهنت خالی باشه؟
-موقع پرواز، همه چیز رو فراموش می کنن.
- و همین سبک ترشون می کنه؟ و چشمای ما رو خیره؟
-دقیقا.
-مهدیار طوری از پرنده ها میگی که انگار سال ها پرنده بودی. خیلی به پرنده ها نزدیکی.
- ...
-مهدیار بعضی وقتا دوست دارم کتکت بزنم.
-هر چقدر دوست داری بزن.
-نه. اگه بزنم هم دلم خنک نمیشه.
+پس چطور دلت خنک میشه؟
-مهدیار تو خیلی نزدیکی. حست می کنم.
+تو هم مثل آسمون بهم نزدیکی کیت.

مهدیار دلکش


   هیچ چیز به اندازه ی دیدن رگ های سبزرنگش خیالاتیم نمی کرد؛ شاید چشم هایش. اما نه. به رگ ها با خیال راحت می شد خیره شد. اما با هر پلک زدنی، رویای چشم هایش نیمه کاره می ماند. روی رگ هایش دست می کشیدم و از آن ها تشکر می کردم.
   انگار همه ی ستاره ها به دیدنمان آمده باشند. آسمان روشن بود. پاهایمان را از لب پنجره آویزان کرده بودیم و حرفی نمی زدیم. آن قدر آسمان نزدیک بود که دستم را بالا بردم تا ستاره ای بچینم. دستم اما نرسید. کیت خندید. من هم.
   هرچقدر صدایش می زدم، بیدار نمی شد. خودش را به خواب زده بود. قرار نانوشته مان این بود که مجازات این حرکت، خیس شدن است. به آشپزخانه رفتم. با لیوانی پر به اتاق برگشتم. به محض ورود به اتاق، یک سطل پر از آب، رویم خالی شد.
   کیت، دل ِ آمدن به فرودگاه را ندارد. همیشه مراسم خداحافظی در خانه اش انجام می شود. این بار اما از همیشه سخت تر بود. در آغوشم که گرفت، پاهایش را محکم دورم حلقه کرد. سرش روی شانه ام بود و آرام زیر گوشم می گفت: پیلیز ! پیلیز ! اما چاره ای نبود. باید به کشور لعنتی ام برمی گشتم. طولانی بوسیدمش. و با چمدانم از خانه اش بیرون آمدم. سنگینی نگاهش را از پشت پنجره حس کردم. سرم را برگرداندم. و کیت را دیدم که بینی اش را به شیشه چسبانده بود و با انگشتان اشاره و شست های دو دستش، قلب نشانم می داد. برایش بوسه فرستادم. و نگاهم را از او گرفتم. نت گوشیم را باز کردم و نوشتم: زندگی بسیار بی رحم و زیباست؛ خاصه اگر عاشق باشی.

مهدیار دلکش


   کنار دریا، پیش یه دختر بلوند نشستم. چند دقیقه ساکت بودیم. خیره به صدای موجا. نیازی نبود حرف بزنیم. تهش نگاش کردم؛ اونم نگام کرد. لبخند زدیم. فهمیدیم همو. از اتفاقای مسخره ی روزانه ش نگف. از دردام نگفتم. از این که امروز استادشون چی گفته نگف. از این که می خوام آینده چیکار کنم نگفتم. نیازی ندیده بود آرایش کنه. نیازی ندیدم خودم نباشم.
   فرداش دوباره رفتم. قبل از من نشسته بود کنار دریا. موهاش مادرزادی بلوند بود. منم ساده پوشیده بودم. پرسید: کن آی پوت مای هد آن یور شولدر ؟ گفتم: یا. هیچی نگف. هیچی نگفتم. دوست شدیم.
   کیت همه چیش واقعی ه. دروغ نمیگه. نمیگه بی تو می میرم. نمیگه مرد من. قصد تصاحب چیزی رو نداره. داره زندگی می کنه و منم آدم مهمی هستم توی زندگیش. دوسم داره. اولین باری که گف دوسم داره، بوسیدمش. کار دیگه ای نمی تونستم بکنم. وسط پیاده رو داشتیم می رفتیم؛ ساکت بودیم. انگار که یه دفه به یه نتیجه ای رسیده باشه، اومد جلوم وایساد و دستاش رو زد به کمرش و گف: هی ! آی لاویو !
   هنر کیت این ه که می دونه کی باید باشه و کی نه. منم می دونم کی باید حواسم بهش باشه و کی نه. مطمئنم اگرم یه روز ازش جدا شم، عوض نمیشه. عوضی نمیشه. یکی دیگه نمیشه. غریبه نمیشه. دشمن نمیشه. از فیس بوکش ریمووم نمی کنه. بدجنس نمیشه. ازونا نیس که تا بهشون محبت کنی، کنارتن. خارجیا خوبیشون همین ه؛ هر گهی که هستن، صادقن. و من بودن کنار این مدل آدمارو ترجیح میدم به هزارتا مسلمون دروغگوی بی اخلاق دوروی مریض.
   کیت دیوونه ست. مث خودم. ساعت پنج صبح، محکم تکونم میده تا بیدار شم. بعد خیلی جدی ازم می پرسه: دو یو لاو می ؟ منم توی خواب و بیداری میگم: یا کریزی ! یا ! انگار که خیالش راحت بشه، با نیش باز دوباره می خوابه. کیت هر وقت با همیم، رژ نمی زنه؛ میگه برات ضرر داره.

مهدیار دلکش