مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

 

  از سفر پرتغال برمی‌گردم. سفر، کوتاه بود و جانکاه، ولی چیزی کم نداشت. صبح ساعت هفت می‌زدم بیرون تا هفت و هشت شب که نور می‌رفت. و غیر از توقف برای خوردن، همش در حرکت بودم. نمی‌دونم چند کیلومتر راه رفتم ولی شیوه‌ی من برای شناختن یک شهر جدید، کشف کوچه‌ها و مردم و جاهای زندگی‌شده‌ست. اینکه برم دوتا موزه ببینم یا کلیسا، ارضام نمی‌کنه. پورتو رو خوردم توی سه روز. به یه نقطه‌ای رسید که روز آخر از راهنمای توریستی پرسیدم یه جای کمتر شناخته‌شده رو بهم معرفی کن برم این روز آخری. هرچی گفت رو دیده بودم. خنده‌ش گرفت و گفت الان می‌تونی برگردی خونه‌. ولی دوباره رفتم میرادور سیرا؛ جایی که همه‌ی شهر زیر پات دیده می‌شد. از چندتا گرافیتی و نقاشی دیواری عکس گرفتم. پورتو، شهر کاشی‌های رنگارنگ و فضای شهری و ساختمون‌های دل‌انگیزه. برای کسی مثل من، شهر ایده‌آلیه. بندر داره، ساحل داره. جمع و جوره. شهر، به اون معنا نیست. شهر کوچیکیه. اگه موزیک خیابونی مادرید و مولتی‌کالچری بارسلونا رو بهش اضافه می‌کردی، می‌شد شهر زندگی. با یه خانوم برزیلی توی صف هواپیما صحبتم شد، گفت که برای پیداکردن شغل، لیسبوآ بهتر و شهرتره. خودش بیست و سه سال بود لیسبوآ بود. حرف برزیل شد، اینم بگم که توی بازار بوم سوسه‌سوی پورتو داشتم قدم می‌زدم که بوی برنج خورد بهم توی یکی از غرفه‌ها. انگار که به خر، بعد از یه رژیم طولانی جو، دوباره گندم تعارف کرده باشی. وایسادم. تایم ناهار بود. دیدم خورشت هم داره و یه چیزی شبیه قرمه‌سبزیه. دیگه اصلا بازدید بازار و گزینه‌های ذهنیم برای خوردن ناهار در لحظه کنسل شدند و دستم رفت توی جیبم. پرسیدم این غذا چیه؟ یه چیزی گفت که نفهمیدم؛ مهم هم نبود. گفتم همینو یه بشقاب بده. سر چرخوندم دیدم ترشی توی دبه داره!! اینو دیگه نمی‌دونم توی مثال قبلی خر، چی میشه؛ ولی نزدیک بود جفتک بزنم از شادی. زنه گفت این تنده‌ها! با یه لبخندی گفتم خودم می‌دونم چیه بابا! تو غذا رو بکش. کشید. لوبیای قرمز یه طرف بشقاب، برنج اون‌طرف، مرغ سوخاری ادویه‌زده شده با سبزی و یه ادویه‌ی دیگه، هر کدوم همین‌طوری با نظم و ترتیب. دو مدل ترشی هم که موجود بود بهش اضافه کردم و خوشمزه‌ترین غذای سفر رو خوردم. برگ برنده‌ش ادویه‌هاش بود به نظرم، وگرنه غذاش، چیز اضافه‌ای نداشت. خیلی خوش‌طعم و ایرانی‌طور بود مزه‌ها. آخرش می‌خواستم بپرسم ازش که اهل آبادان نیستی احیانا؟ اسکلمون کردی؟ که گفت ژا ما دیرا لا کومیدا! که انقدر غلیظ برزیلی بود که امکان نداشت ایرانی باشه. سینی رو گذاشتم اونجا و می‌خواستم بگم بشورم سینی رو و همه‌چیو ایرانی تموم کنم که گفت اوه اوبریگادا! که یعنی مرسی این کارا چیه آخه! خودم جمع می‌کردم!

گفتم ایران، اینم بگم (چقدر شلخته دارم خاطره میگم) داشتم توی خیابونای لیسبوآ راه می‌رفتم که شنیدم یکی گفت: «حاجی اونو واقعا کاریش نمی‌شد کرد!» ایستادم. نگاه کردم. دوتا جوون عینک دودی زده. پرسیدم: سلام، ایرانی هستین؟ یکیشون گفت: «والا ایرانی که نه، ولی آره. آمریکاییم.» (یعنی پاسپورت آمریکا داریم.) خورد توی ذوقم. ولی خب ادامه دادم. گفتم سفر خوب بوده؟ گفت: «والا تا الان که به جای پرتغال، نارنگی دیدیم! فردا میریم بارسلون ببینیم اونجا چه خبره.» فهمیدم چه تیپ آدم‌هایی هستند. آرزوی موفقیت کردم و خداحافظی و دلم گرفت.

از لیسبوآ بگم؛ چقدر شهر جون‌داریه. چقدر حیف که وقت کافی نداشتم تا با مدل خودم بگردمش ولی قطعا برخواهم گشت تا موشکافیش کنم. خیابون‌هاش به آدم احترام می‌ذارن و من این مدل شهرها رو دوست دارم.

توی هاستل، شب آخر با سه‌تا دختر آلمانی توی یه اتاق بودیم. سر صحبت باز شد، گفتند که ده روزه پرتغالن و اومدن موج‌سواری. فردا هم قصد داشتند سفر جاده‌ای رو شروع کنن به سمت یه شهر دیگه‌ی پرتغال. چند سالشون بود؟ بیست و دو، بیست و سه. بیست و دو. وقتی از کارایی که کردن و برنامه‌هایی که دارن، حرف می‌زدن، ساکت شدم. یعنی دیالوگ مرد. نتونستم ادامه بدم. لبخند زدم. گفتم سو کول! خاموش شدم. بحث مقایسه هم نبود حتی؛ اینکه اینا توی این سن فلان، من توی سن اینا فلان؛ نه. دچار حمله‌ی فلسفی شدم. اینکه من چرا زنده‌ام؟ من چرا دارم زندگی می‌کنم؟ هدف من در آینده‌ی کوتاه‌مدت چیه؟ چی باید باشه؟ دارم درست زندگی می‌کنم؟ یعنی خیلی دلم گرفت در اون لحظه. و نتونستم دیگه حرف بزنم. حیف هم شد، چون از این آدم‌های جالب بودن که حرف برای گفتن دارن و زندگی رو زندگی کردن، ولی خب پنیک فلسفی بهم دست داد و به فکر فروم برد. اگه تغییری توی زندگی آینده‌م حاصل بشه، این سه‌تا تاثیر داشته‌اند توی این تغییر.

 

 

مهدیار دلکش

 

  توی سیستم دیدم که یه اسم و فامیل ایرانی میان اون روز هتل. خیلی خوشحال شدم. زنگ زدم پرسیدم چه ساعتی میرسین؟ گفت چهار. اسپانیایی حرف زدم البته. نمی‌خواستم طرف تعجب کنه یا سکته. اون روز ساعت سه و نیم شیفتم تموم می‌شد ولی موندم تا بیان. چهار شد و نیومدن. موندم. همکارام می‌گفتن بیا برو خونه اسکل. ایرانی‌ان که ایرانی‌ان، برو خونه استراحت کن. ولی دلم می‌خواست بمونم. ساعت پنج و نیم عصر در حالی که ناامید شده بودم و گفتم لابد کنسل کردن، کیفمو برداشتم و از در هتل زدم بیرون که دیدم یه ماشین با چهارتا چهره‌ی ایرانی، وارد پارکینگ هتل شد. برگشتم. رئیس رسپشن گفت چرا برگشتی؟ گفتم اومدن. گفت از کجا میدونی؟ گفتم از قیافه‌شون که وارد پارکینگ شدن. گفت چطوری از قیافه فهمیدی؟ گفتم توضیحش سخته ولی ما ایرانیا از قیافه می‌تونیم همو تشخیص بدیم. خلاصه که اومدن. اولین پذیرش رو به زبان مادری انجام دادم و خیلی کیف داد. اونا هم خیلی تعجب کردن وقتی فارسی خوش‌آمد گفتم. پدر خانواده هم گفت من شنبه می‌خوام برم تهران، اگه کاری داشتی بگو یا چیزی خواستی بفرستی. منم شمارمو دادم گفتم چیزی نیاز داشتین زنگ بزنین. و بعد، همکارام پرسیدن همو میشناختین از قبل؟ گفتم نه. براشون عجیب بود که صرفا به خاطر هم‌وطن بودن، این‌طوری با هم رفتار کنیم. ولی برای من، عجیب نبود و نیست.

هر چی بیشتر می‌گذره از مهاجرتم، بیشتر به این پی می‌برم که بهترین سرمایه و جاذبه‌ی ایران، آدماشن.

 

مهدیار دلکش

 

 امروز یه اتفاق خیلی عجیب افتاد، درست مثل فیلم‌ها. داشتم از پله‌های مترو پایین می‌رفتم که دیدم همسر سابق لبخندزنان داره لب‌های یه دختر دیگه رو می‌بوسه. انقدر غرق هم بودند که اصلا منو ندیدن و رد شدن. توی همون یه ثانیه، همه‌ی اون شیش سال از جلوی چشمام رد شدن. خیلی سریع و ناخودآگاه همه‌چی پیش رفت. حسم؟ خوشحالم که خوشحاله. ولی خیلی عجیب بود. نمی‌دونم چه جوری بگمش. حس کردم که انگار وجود ندارم. انگار همه‌ی اون سال‌ها واقعی نبوده باشه. انگار یه زندگی موازی باشه. حس کردم که چقدر زندگی، جدی نیست.

 

مهدیار دلکش

 

دیشب وقتی از سر کار برمی‌گشتم، تصمیم گرفتم از اون یکی خروجی مترو خارج بشم و از مسیری برگردم خونه که هیچ‌وقت نرفته بودم. گه‌گاهی برای مبارزه با روتین، از این کارا می‌کنم. همین‌طوری که حواسم به موزیک بود، یه آقایی با تجربه‌های فراوان، جلوم وایساد که وایسم‌. هندزفیری رو دراوردم و گفتم بله؟ گفت ببخشید شما مال اینجایی؟ گفتم تقریبا، چطور؟ گفت می‌خواستم برم بار کوجوته. می‌دونی کجاست؟ لهجه‌ش می‌گفت که مال کلمبیاست و سنش می‌گفت که بلد نیست از گوگل‌مپ استفاده کنه. گفتم الان برات سرچ می‌کنم. زدم توی گوگل‌مپ و اون همزمان شروع کرد به درددل کردن. گفت قرار دارم دیرم شده. بهم گفته‌ن که توی این خیابونه ولی پیداش نمی‌کنم. خدا خیرت بده. به‍ش گفتم بر اساس گوگل‌مپ، باید پنج دقیقه‌ی دیگه این خیابون رو بری ولی اون سمت خیابونه. برو اون طرف خیابون و همین رو ادامه بده تا برسی. بعد شروع کرد دعا کردن و گفتن اینکه خیلی مهربونی، خدا هرچی می‌خوای بهت بده و ... منم گفتم خواهش می‌کنم کاری نکردم. خوش بگذره. و راهم رو ادامه دادم. توی باقی مسیر به این فکر کردم که این کار ساده، انقدر دعا نیاز داشت؟ چرا انقدر پیرمرد خوشحال شد؟ بعد یادم اومد که من هنوز متر ایران دستمه. به متر اینجا، همین که وایسی برای کسی که نمی‌شناسیش و چیزی رو براش سرچ کنی، خیلی حساب میشه. مخصوصا اگه مهاجر باشه. راجع به مهاجر و نژادپرستی‌های آشکار و غیرمستقیم موجود، خیلی دوست دارم بنویسم و یه روزی توی یه پست جداگونه خواهم نوشت. ولی اینجا خواستم بگم که این قدرشناسی از طرف مهاجر، برای لطف‌های کوچیک آدم‌ها، خیلی دردناکه. پشتش، خیلی تنهایی و درد و گریه‌ی بی‌اشک هست.

و اینکه، دیشب، اینکه اتفاقی مسیرم رو عوض کردم، یه تصادف بود؟ آیا اگه مسیرم رو عوض نمی‌کردم، اون مرد به قرارش می‌رسید؟ کس دیگه‌ای جوابش رو می‌داد؟ یا همه ازش رد می‌شدن؟

 

مهدیار دلکش

:

 

   امسال اولین سال بعد از مهاجرتمه که برای کریسمس نه بهم هدیه میدن و نه هدیه میدم. این در حالیه که سر کار و دانشگاه و توی خیابونا همه دارن برای هم کادو میخرن یا در موردش حرف می‌زنن. وقتی ازم میپرسن، میگم کسیو ندارم که براش هدیه بخرم. و با یه ترکیبی از تعجب و دلسوزی می‌پرسن چرا؟ و جواب‌دادن به آدم‌ها از تحمل خود وضعیت، سخت‌تره. 

 

مهدیار دلکش

 

 گفت اگه میشه ویدیوهام رو هاید کن از کانال و پیجت. دوست ندارم کسی ببینه. گفتم باشه. نشستم به هاید کردن ویدیوها و همه رو نشستم به شکل خودآزارانه‌ای دوره کردم. خیلی دلم گرفت. هر دو چقدر هم رو دوست داشتیم‌، چقدر جوون بودیم. 

یادگاری‌ها رو قبلا بهم پس داد و گفت پیش من بمونه دلم می‌گیره ببینمشون. نگفتم پس من چی؟ نگفتم من دلم نخواهد گرفت؟ گرفتم همه رو. 

از اینجا به بعد ظاهرا باید زندگی جدید شروع بشه.

 

مهدیار دلکش

 

  دیروز کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» رو خوندم. انقدر خوب نوشته شده بود که یه روزه سیصد و سی صفحه رو خوندم. در تمام مدت با صدای خود حمیدرضا صدر توی سرم می‌خوندمش و این جذاب‌ترش می‌کرد. یه آدمی که پر از زندگیه، از آخرین تلاش‌ها و مبارزاتش علیه سرطان و مرگ می‌نویسه. از عشقش به خانواده و دوستاش و وطنش. به تهران نامه می‌نویسه وقتی داره ترکش می‌کنه. از دردکشیدن‌هاش، از آدم‌های جدید در مسیر درمان، از جزییات. تونست اشکم رو دربیاره. به این فکر کردم که من چطوری خواهم مرد؟ کسی خواهد بود که ازم مراقبت کنه اگه کارم به بیمارستان بکشه؟ عشق فرزند یا پارتنری بهم انرژی مبارزه با سرطان یا مرگ رو خواهد داد؟ بعد به خودم جواب دادم که به این دلیل نباید با کسی وارد رابطه شد یا به دنیاش آورد.

من خیلی دوست داشتم بچه‌دار بشم. از خیلی سال پیش. براش سنگ جمع می‌کردم، گل سر. ولی یه مدته که دیگه حتی «و دیگر هیچ» های وبلاگم هم تموم شده‌اند و به‌روز نمیشن. مثل یه رویای دور شده برام. یه چیزی که دوستش داشتی ولی قرار نیست بهش برسی. 

 

مهدیار دلکش

 

زندگی بعد از طلاق، سخت شروع شد. مثل مرحله‌ی اول این بازی‌ها که باید خونه بسازی و مزرعه و شهرت هیچی نداره. گریه کردن‌ها تموم شد و کاستی‌ها یکی یکی دارن برطرف میشن. دارم کارهایی رو می‌کنم که تا حالا نکردم. وقتی اومدم اینجا، انگار یه آدم دیگه زندگیش رو شروع کرد و الان حس می‌کنم که دوباره یه زندگی دیگه شروع شده و یه آدم دیگه شدم که باید زندگی رو ادامه بده. دارم پروست می‌خونم. جلد اول هفت‌گانه‌ی «در جستجوی زمان از دست رفته». مهدی سحابی اسم بزرگی داره ولی رسما کلمه به کلمه ترجمه کرده و از واژه‌های ثقیل استفاده کرده که ترمز میشه برای خوندن. ولی کتاب رو دوست داشته‌م تا الان.

این بارها بهم ثابت شده که یه اتفاقی برات میفته، توی اون لحظه فکر می‌کنی که بدترین اتفاقه ولی کم‌کم که می‌گذره و اتفاقای تازه برات میفته، می‌بینی که اینم خوبیای خودش رو داره.  این تغییر زاویه‌ی دید و تجربیات مختلف، به آدم اضافه می‌کنن.

 

مهدیار دلکش

 

 دلم برای شعرنوشتن تنگ شده. خیلی وقته که چیزی ننوشتم. مدت زیادیه که اون خلوت رو ندارم؛ فیزیکی منظورم نیست؛ روانی. یه چیزی این وسط از بین رفته. چهار روزه که برگه‌ی طلاق رو امضا کردم. چیزی که چندماهه تموم شده رو رسمیش کردم. حسم؟ یه خالی بزرگ. یه بیابون بزرگ که باید ازش خارج بشم. برم و برم تا برسم به رنگ و زندگی دوباره. 

هر بار که حس بزرگی رو از دست میدم، چند درصد از خودم رو از دست میدم برای همیشه. به قبلش برنمی‌گردم؛ نمی‌تونم برگردم. هربار شور زندگیم کمتر میشه. نه اینکه بخوام بمیرم، نه؛ ولی از چیزها مثل قبل لذت نمی‌برم. جدیت زندگی برام کمتر میشه.‌ اینجوریم که اوکی باحال بود، حالا چی؟ 

به زندگی برخواهم گشت؛ به دنبال رنگ‌ها خواهم گشت؛ از آنها لذت خواهم برد؛ اگرچه نه مثل قبل.

 

مهدیار دلکش

 

یکی از هم‌کلاسیای دوران راهنمایی بهم پیام داد که اومدم شهرتون، میتونی بیای همو ببینیم؟ رفتم. بیست سال بود هم رو ندیده بودیم. بیست سال. چه عدد بزرگی. هنوز همون ته‌چهره رو داشت. مذهبی بود. هنوزم مونده بود. موقع بار رفتن که شد، گفت حلال می‌خوره. گزینه‌ی بدون گوشت بهش پیشنهاد دادم. موقع حرف‌زدن، چندباری کلمات فارسی مناسب توی ذهنم نمیومدن و باید یه کمی فکر می‌کردم تا یادم بیاد. حس بدی پیدا کردم. فقط پنج سال گذشته از اومدنم، چرا باید اینجوری بشه؟ درسته که خیلی کم از زبان فارسی استفاده‌ می‌کنم ولی من شاعرم؛ با کلمات فارسی عجین بودم. یعنی اگه بیشتر بگذره، قراره بیشتر فکر کنم برای استفاده از کلمات؟ قراره بعضی از کلمات یادم برن؟ چه وحشتناک!

شخصیتم رو توی زبان فارسی بیشتر دوست دارم. توی زبونای دیگه هنوز نتونستم به لذتی که میخوام برسم با شعر.

علاوه بر زبان فارسی، در ارتباط بودن با آدم‌های فارسی هم از معدود خوبی‌های ایران به دنیا اومدنه. یعنی مثلا پنج ساله داری توی یه کشوری زندگی می‌کنی، و دیدار شیش ساعته با یه همکلاسی بیست‌سال پیش، میشه از بهترین دیدارهای این پنج سال. یه آدم که باهاش اختلاف‌نظر داری ولی مدل بودنش ایرانیه. نمی‌دونم دارم خوب توضیح میدم خودم رو یا نه.

 

 

مهدیار دلکش