مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

 

 امروز یه اتفاق خیلی عجیب افتاد، درست مثل فیلم‌ها. داشتم از پله‌های مترو پایین می‌رفتم که دیدم همسر سابق لبخندزنان داره لب‌های یه دختر دیگه رو می‌بوسه. انقدر غرق هم بودند که اصلا منو ندیدن و رد شدن. توی همون یه ثانیه، همه‌ی اون شیش سال از جلوی چشمام رد شدن. خیلی سریع و ناخودآگاه همه‌چی پیش رفت. حسم؟ خوشحالم که خوشحاله. ولی خیلی عجیب بود. نمی‌دونم چه جوری بگمش. حس کردم که انگار وجود ندارم. انگار همه‌ی اون سال‌ها واقعی نبوده باشه. انگار یه زندگی موازی باشه. حس کردم که چقدر زندگی، جدی نیست.

 

مهدیار دلکش

 

دیشب وقتی از سر کار برمی‌گشتم، تصمیم گرفتم از اون یکی خروجی مترو خارج بشم و از مسیری برگردم خونه که هیچ‌وقت نرفته بودم. گه‌گاهی برای مبارزه با روتین، از این کارا می‌کنم. همین‌طوری که حواسم به موزیک بود، یه آقایی با تجربه‌های فراوان، جلوم وایساد که وایسم‌. هندزفیری رو دراوردم و گفتم بله؟ گفت ببخشید شما مال اینجایی؟ گفتم تقریبا، چطور؟ گفت می‌خواستم برم بار کوجوته. می‌دونی کجاست؟ لهجه‌ش می‌گفت که مال کلمبیاست و سنش می‌گفت که بلد نیست از گوگل‌مپ استفاده کنه. گفتم الان برات سرچ می‌کنم. زدم توی گوگل‌مپ و اون همزمان شروع کرد به درددل کردن. گفت قرار دارم دیرم شده. بهم گفته‌ن که توی این خیابونه ولی پیداش نمی‌کنم. خدا خیرت بده. به‍ش گفتم بر اساس گوگل‌مپ، باید پنج دقیقه‌ی دیگه این خیابون رو بری ولی اون سمت خیابونه. برو اون طرف خیابون و همین رو ادامه بده تا برسی. بعد شروع کرد دعا کردن و گفتن اینکه خیلی مهربونی، خدا هرچی می‌خوای بهت بده و ... منم گفتم خواهش می‌کنم کاری نکردم. خوش بگذره. و راهم رو ادامه دادم. توی باقی مسیر به این فکر کردم که این کار ساده، انقدر دعا نیاز داشت؟ چرا انقدر پیرمرد خوشحال شد؟ بعد یادم اومد که من هنوز متر ایران دستمه. به متر اینجا، همین که وایسی برای کسی که نمی‌شناسیش و چیزی رو براش سرچ کنی، خیلی حساب میشه. مخصوصا اگه مهاجر باشه. راجع به مهاجر و نژادپرستی‌های آشکار و غیرمستقیم موجود، خیلی دوست دارم بنویسم و یه روزی توی یه پست جداگونه خواهم نوشت. ولی اینجا خواستم بگم که این قدرشناسی از طرف مهاجر، برای لطف‌های کوچیک آدم‌ها، خیلی دردناکه. پشتش، خیلی تنهایی و درد و گریه‌ی بی‌اشک هست.

و اینکه، دیشب، اینکه اتفاقی مسیرم رو عوض کردم، یه تصادف بود؟ آیا اگه مسیرم رو عوض نمی‌کردم، اون مرد به قرارش می‌رسید؟ کس دیگه‌ای جوابش رو می‌داد؟ یا همه ازش رد می‌شدن؟

 

مهدیار دلکش

:

 

   امسال اولین سال بعد از مهاجرتمه که برای کریسمس نه بهم هدیه میدن و نه هدیه میدم. این در حالیه که سر کار و دانشگاه و توی خیابونا همه دارن برای هم کادو میخرن یا در موردش حرف می‌زنن. وقتی ازم میپرسن، میگم کسیو ندارم که براش هدیه بخرم. و با یه ترکیبی از تعجب و دلسوزی می‌پرسن چرا؟ و جواب‌دادن به آدم‌ها از تحمل خود وضعیت، سخت‌تره. 

 

مهدیار دلکش

 

 گفت اگه میشه ویدیوهام رو هاید کن از کانال و پیجت. دوست ندارم کسی ببینه. گفتم باشه. نشستم به هاید کردن ویدیوها و همه رو نشستم به شکل خودآزارانه‌ای دوره کردم. خیلی دلم گرفت. هر دو چقدر هم رو دوست داشتیم‌، چقدر جوون بودیم. 

یادگاری‌ها رو قبلا بهم پس داد و گفت پیش من بمونه دلم می‌گیره ببینمشون. نگفتم پس من چی؟ نگفتم من دلم نخواهد گرفت؟ گرفتم همه رو. 

از اینجا به بعد ظاهرا باید زندگی جدید شروع بشه.

 

مهدیار دلکش

 

  دیروز کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» رو خوندم. انقدر خوب نوشته شده بود که یه روزه سیصد و سی صفحه رو خوندم. در تمام مدت با صدای خود حمیدرضا صدر توی سرم می‌خوندمش و این جذاب‌ترش می‌کرد. یه آدمی که پر از زندگیه، از آخرین تلاش‌ها و مبارزاتش علیه سرطان و مرگ می‌نویسه. از عشقش به خانواده و دوستاش و وطنش. به تهران نامه می‌نویسه وقتی داره ترکش می‌کنه. از دردکشیدن‌هاش، از آدم‌های جدید در مسیر درمان، از جزییات. تونست اشکم رو دربیاره. به این فکر کردم که من چطوری خواهم مرد؟ کسی خواهد بود که ازم مراقبت کنه اگه کارم به بیمارستان بکشه؟ عشق فرزند یا پارتنری بهم انرژی مبارزه با سرطان یا مرگ رو خواهد داد؟ بعد به خودم جواب دادم که به این دلیل نباید با کسی وارد رابطه شد یا به دنیاش آورد.

من خیلی دوست داشتم بچه‌دار بشم. از خیلی سال پیش. براش سنگ جمع می‌کردم، گل سر. ولی یه مدته که دیگه حتی «و دیگر هیچ» های وبلاگم هم تموم شده‌اند و به‌روز نمیشن. مثل یه رویای دور شده برام. یه چیزی که دوستش داشتی ولی قرار نیست بهش برسی. 

 

مهدیار دلکش

 

زندگی بعد از طلاق، سخت شروع شد. مثل مرحله‌ی اول این بازی‌ها که باید خونه بسازی و مزرعه و شهرت هیچی نداره. گریه کردن‌ها تموم شد و کاستی‌ها یکی یکی دارن برطرف میشن. دارم کارهایی رو می‌کنم که تا حالا نکردم. وقتی اومدم اینجا، انگار یه آدم دیگه زندگیش رو شروع کرد و الان حس می‌کنم که دوباره یه زندگی دیگه شروع شده و یه آدم دیگه شدم که باید زندگی رو ادامه بده. دارم پروست می‌خونم. جلد اول هفت‌گانه‌ی «در جستجوی زمان از دست رفته». مهدی سحابی اسم بزرگی داره ولی رسما کلمه به کلمه ترجمه کرده و از واژه‌های ثقیل استفاده کرده که ترمز میشه برای خوندن. ولی کتاب رو دوست داشته‌م تا الان.

این بارها بهم ثابت شده که یه اتفاقی برات میفته، توی اون لحظه فکر می‌کنی که بدترین اتفاقه ولی کم‌کم که می‌گذره و اتفاقای تازه برات میفته، می‌بینی که اینم خوبیای خودش رو داره.  این تغییر زاویه‌ی دید و تجربیات مختلف، به آدم اضافه می‌کنن.

 

مهدیار دلکش

 

 دلم برای شعرنوشتن تنگ شده. خیلی وقته که چیزی ننوشتم. مدت زیادیه که اون خلوت رو ندارم؛ فیزیکی منظورم نیست؛ روانی. یه چیزی این وسط از بین رفته. چهار روزه که برگه‌ی طلاق رو امضا کردم. چیزی که چندماهه تموم شده رو رسمیش کردم. حسم؟ یه خالی بزرگ. یه بیابون بزرگ که باید ازش خارج بشم. برم و برم تا برسم به رنگ و زندگی دوباره. 

هر بار که حس بزرگی رو از دست میدم، چند درصد از خودم رو از دست میدم برای همیشه. به قبلش برنمی‌گردم؛ نمی‌تونم برگردم. هربار شور زندگیم کمتر میشه. نه اینکه بخوام بمیرم، نه؛ ولی از چیزها مثل قبل لذت نمی‌برم. جدیت زندگی برام کمتر میشه.‌ اینجوریم که اوکی باحال بود، حالا چی؟ 

به زندگی برخواهم گشت؛ به دنبال رنگ‌ها خواهم گشت؛ از آنها لذت خواهم برد؛ اگرچه نه مثل قبل.

 

مهدیار دلکش

 

یکی از هم‌کلاسیای دوران راهنمایی بهم پیام داد که اومدم شهرتون، میتونی بیای همو ببینیم؟ رفتم. بیست سال بود هم رو ندیده بودیم. بیست سال. چه عدد بزرگی. هنوز همون ته‌چهره رو داشت. مذهبی بود. هنوزم مونده بود. موقع بار رفتن که شد، گفت حلال می‌خوره. گزینه‌ی بدون گوشت بهش پیشنهاد دادم. موقع حرف‌زدن، چندباری کلمات فارسی مناسب توی ذهنم نمیومدن و باید یه کمی فکر می‌کردم تا یادم بیاد. حس بدی پیدا کردم. فقط پنج سال گذشته از اومدنم، چرا باید اینجوری بشه؟ درسته که خیلی کم از زبان فارسی استفاده‌ می‌کنم ولی من شاعرم؛ با کلمات فارسی عجین بودم. یعنی اگه بیشتر بگذره، قراره بیشتر فکر کنم برای استفاده از کلمات؟ قراره بعضی از کلمات یادم برن؟ چه وحشتناک!

شخصیتم رو توی زبان فارسی بیشتر دوست دارم. توی زبونای دیگه هنوز نتونستم به لذتی که میخوام برسم با شعر.

علاوه بر زبان فارسی، در ارتباط بودن با آدم‌های فارسی هم از معدود خوبی‌های ایران به دنیا اومدنه. یعنی مثلا پنج ساله داری توی یه کشوری زندگی می‌کنی، و دیدار شیش ساعته با یه همکلاسی بیست‌سال پیش، میشه از بهترین دیدارهای این پنج سال. یه آدم که باهاش اختلاف‌نظر داری ولی مدل بودنش ایرانیه. نمی‌دونم دارم خوب توضیح میدم خودم رو یا نه.

 

 

مهدیار دلکش

.
آلماگل!
اسب‌های سپید از دشت رفتند
برف قله‌ها آب شد
آمد پایین
در چاله‌های کوچکی
زیر سم اسب‌های سیاه
گل‌آلوده شد

آلماگل!
به عشق شک نکن
به لبخندت میان آن همه رنج
به زنده بودن درختان
سنگ‌ها
شک نکن
به این‌که جنین در شکم مادرش
صدای تو را می‌شنود


آلماگل!
تو راز گل‌ها را می‌دانی
تو با روسری گل‌دارت
با لبخندت
یک دشت را در سینه‌ام رویاندی
یک باغ سیب را در رودخانه رها کردی

آلماگل!
قبرستان پر گل من!
مرا در خودت دفن کن
که این قبرستان
دیگر قبر خالی ندارد

 

مهدیار دلکش

 

زندگی نکرده که غلط نداره، باید زندگی کنی و زندگی کنی و اشتباه و اشتباه، تا بفهمی چی به چیه. بدیش اینه که این وسط ممکنه آسیب بزنی به بقیه. این باگشه. وگرنه خودت اگه اذیت بشی ایرادی نداره، اصلا درستش همینه که اذیت بشی. همین اذیت‌شدنه شکلت میده اگه لهت نکنه کامل البته. ترجیحم اینه که له بشم و مهربون، تا اینکه هیچی اتفاق نیفته و اروپایی زندگی کنم و بمیرم، سلف‌سنتریک و نچسب. آدم گرسنه، مهربونه حتی توی اوج گرسنگیش. آدم له شده از رابطه یا آدمی که دوستش داشته هم همین‌طور. توجه میکنه به آدما. آدما براش مهمن، احساسات، عواطف. 

وسط سفر بودیم و ایمیل تایید مدارکم رسیده بود. وسط خبر خوشحالی ترجیح داد بهم بگه که احساساتش عوض شده نسبت بهم. که دیگه مثل قبل نیستم براش. که حس میکنه که توی این سالها اون پیشرفت کرده و من از لحاظ هوش روانشناختی و احساساتی عقب مونده‌ام و نمیتونم نیازهای روانی و عاطفیش رو برآورده کنم. گفت که نیاز به کسی داره که وقتی باهاش حرف میزنه، عکس‌العمل نشون بده و نه اینکه سکوت کنه و با یکی دو کلمه، بحث رو ادامه نده. نگه «چه خوب» ، «نمی‌دونم» یا جوابای کوتاه. من همدلی و جوابای بلند می‌خوام. می‌خوام وقتی که حرف می‌زنم حس نکنم که با دیوار دارم حرف می‌زنم. گفت تو همیشه خودت رو می‌ذاری جای من و جواب میدی، ولی من اینو نمی‌خوام. نیاز دارم که من رو درک کنی و از دید من ببینی مسائل رو.

منم که در تمام اون مدت داشتم یه جاده‌ی بلند رو رانندگی می‌کردم، به همه‌ی حرفاش فکر کردم و دیدم که حق میگه. من هیچ‌وقت آدم حرف‌زدن زیاد نبوده‌ام. کلا آدم حرف‌بزنی نیستم. بیشتر ترجیح میدم بشنوم. و خب توی یه رابطه با کسی که مدام دوست داره حرف بزنه، حکم دیوار رو دارم. دیدم حق داره و خب بعد از چند ثانیه سکوت دیدم در همون لحظه هم از حرف‌زدن عاجزم. خیلی حس بدی پیدا کردم.‌اون داشت از دیواربودن من شکایت می‌کرد و من در جواب، باز دیوار بودم. تمام خودم رو جمع کردم تا یه چیزی بگم. گفتم حق داری. می‌فهمم چی میگی. ولی نمی‌دونم چیکار باید بکنم. همیشه سعیم رو می‌کنم که اون‌طوری که می‌خوای باشم ولی بعضی‌وقتا واقعا نمی‌دونم چی باید بگم در جواب حرفات. گفتم از وقتی که با توام، خیلی بیشتر از کل زندگیم حرف زده‌م.

گفت من از اینکه نمی‌تونم باهات حرفامو بگم خسته شدم و اینکه سرچ کردم اگه جدا شیم برات مشکلی پیش نمیاد. پاسپورتت رو نمیتونن بگیرن. نگاهش کردم. دیگه جاده رو نگاه نکردم. می‌خواستم حالت صورتش رو ببینم وقتی جمله‌ش رو تموم کرد. روبه‌رو رو نگاه می‌کرد. دیگه چیزی نگفتم. فهمیدم که قضیه توی ذهنش تموم شده؛ اونقدری که حتی سرچ کرده که چی میشه بعدش. اون لحظه خیلی عجیب بود. از یه سفر عالی و یه خبر عالی، یهو رسیدم به رابطه‌ی مهمی که یهویی تموم شده بود بی‌اونکه بدونم. تلاش هم فایده‌ای نداشت. بدتر از علی مصفا توی فیلما، مونده بودم چی بگم. بعدش گریه کرد گفت ولی نمی‌خوام از دستت بدم. قول میدی دوستم بمونی همیشه؟ من در حال جداسازی پشم‌ها و پرهایم از هم، گفتم آره. گریه نکردم ولی حالم بدتر از اون بود.

مهدیار دلکش