مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۱۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

مهدیار دلکش
عاشقانه هایم شبیه آروغی ست که بعد از خوردن غذا زده می شود هیچ یک از واژه ها آن چه می باید، نیستند بهتر است به جای سیاه کردن کاغذ دست های هم دیگر را بگیریم و در چشمان هم خیره بمانیم واژه ها نمی توانند طعم بوسه ها را منتقل کنند     یک. دلم به حال پروانه ها می سوزد / وقتی چراغ را خاموش می کنم / و به حال خفاش ها / وقتی چراغ را روشن / نمی شود آیا قدمی برداشت / بی که کسی برنجد ؟ (مارین سورسکو) دو. سیما بینا - زلف یاروم بی نظیره
مهدیار دلکش
شعر اتفاقی ست که در لب هایت می افتد کشفی ست که با لمس دست هایت به دست می آید سفری ست که با دیدن منظومه ی چشم هایت، دچارش می شوم و واژه هایم هوشیاری پس از لذت اند که هیچ گاه شبیه مستی شان نخواهند شد     یک. "نمی دانم تابستان چه سالی، ملخ به شهر ما هجوم آورد. زیان ها رساند. من مامور مبارزه با ملخ در یکی از آبادی ها شدم. راستش را بخواهید، حتی برای کشتن یک ملخ هم نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه می رفتم، سعی می کردم پا روی ملخ ها نگذارم. اگر محصول را می خوردند پیدا بود که گرسنه اند. منطق من ساده و هموار بود. روزها در آبادی زیر یک درخت دراز می کشیدم و پرواز ملخ ها را در هوا دنبال می کردم." (سهراب سپهری - هنوز در سفرم) دو. سیامک آقایی - شالیزار (بی کلام و مخصوص شب)
مهدیار دلکش
مهدیار دلکش
دوستای خوبم! عزیزای دلم! بیاید بشینید، میخوام براتون یه قصه بگم. یه قصه ی پرغصه.    یکی بــود. یکی نبـود. غیر از خدای مهربـون و آدماش، یه مهدیار کوچولوی ده ساله م بود. مهدیار ما آروم بود. همش یه گوشه ی خونه مشغول خبال بافی با اسباب بازیاش بود. طوری که همه از زیادی ساکت بودنش، تعجب می کردن.    یه روز از روزای خدا، قرار شد با مامان و بابا و داداشش، برن خونه ی عموی مهدیار. همگی لباسای مهمونیشون رو پوشیدن و حرکت کردن سمت خونه ی عمو. وقنی رسیدن، دیدن یکی از دوستای عمو همراه خانواده ش اونجان. خلاصه ... شام رو که خوردن، همگی پیاده رفتن سمت پارک ارم. کوچیکترا جلوتر می رفتن و می گفتن و می خندیدن. ولی مهدیار قصه ی ما، دست باباش رو گرفته بود. اکرم که 6 سال از مهدیار بزرگ تر بود، پسرعموش رو صدا زد که بره پیش اونا. مهدیارم با خجالت همیشگیش، آروم آروم رفت پیش بقیه ی بچه ها. داداش محمدش و پسرعموش که دوسالی ازش بزرگ تر بودن، جلوتر از بقیه می رفتن. مهدیار رفت کنار اکرم. و البته بهاره و نیلوفر، که دوستای صمیمی اکرم بودن. یه کم که جلوتر رفتن، اکرم یدفه گف: "بچه ها بیاید بدوییم تا اونجا. ببینیم کی زودتر می رسه." بهاره که هم سن اکرم بود، گف: "آخ جون باشه. من و مهدیار با هم. تو و نیلوفرم با هم." اکرمم قبول کرد...    بهاره روبه روی مهدیار وایساد. دستای کوچیکش رو گرفت و با یه نگاه خیره و مهربون، روی زانو نشست. جوری گفت: "ما یه تیمیم. باید برنده بشیم. باشه؟" ، که مهدیار فقط تونست سرش رو به علامت "باشه"، کج کنه. مهدیار قلبش مث گنجیشک می زد. همه چیز براش تازه بود و خوشایند. همه ی تصاویر اون لحظه هارو با ولع می دید و توی بهترین زاویه های ذهنش ذخیره می کرد. اما از فرط هیجان نمی تونست حرف بزنه. بهاره، لپای مهدیار رو ناز کرد و روی پاهاش وایساد.    "آماده؟ ... ســـــه ... دوووو ... یک!". مهدیار به پاهای کوچیکش فکر نمی کرد. مهدیار به خوشحالی بهاره فکر می کرد. دوس داشت اون رو شاد کنه. دوس داشت هم تیمی خوبی باشه براش. مهدیار تا تونست تند دویید اون چن متر رو...    بهاره زودتر از همه رسید. دوم اکرم. سوم مهدیار. و نیلوفرم که سه سالی از مهدیار بزرگ تر بود، آخر شد. تیم بهاره و مهدیار، بازی رو برد. بهاره، مهدیار رو بغل کرد. بهاره، مهدیار رو طولانی بغل کرد. بهاره به مهدیار گف: "آفرین مهدیــــار! عالـــی بود." بهاره، مهدیار رو بوسید. مهدیار نفس نفس می زد ولی خودش حس بال بال زدن توی آسمون رو داشت. مهدیار داشت دوس داشته می شد. مهدیار داشت خالص و پرحجم و تازه و غافلگیرکننده، دوس داشته می شد. مهدیار برای اولین بار حس می کرد کسی رو دوس داره. مهدیار، دوربین شد و تک تک اون ثانیه ها رو ضبط کرد.    حالا مهدیار بود که از بهاره جدا نمی شد. مهدیار بود که به خاطر کنار بهاره بودن، ترن سوار شد. مهدیار بود که ترسارو با گرفتن دستای بهاره و با دیدن چشمای مهربونش، فراموش کرد. مهدیار، به بهاره خو کرده بود. بهاره، مهدیار رو روشن کرده بود. مهدیار رو اهلی کرده بود.    اما عزیزای دلم! روزگار نامردتر از این حرفاس. روزگار چطور طاقت اورد چشما و بغض اون شب مهدیار رو وقت خداحافظی از بهاره؟ سرتون رو درد نیارم. روزا گذشتن. اما مهدیار دیگه اون مهدیار سابق نبود. به سنش نمی خورد که نتونه فراموش کنه ولی مهدیار، عاشق ترین ده ساله ی دنیا بود. مرتب به مامانش می گف بریم خونه ی عمو. تا شاید بهاره اینا، اونجا باشن بازم. نمی دونست که اومدن بهاره اینا به خونه ی عمو، سالی یه باره.    روزا و سالا گذشتن. ولی اون شب از مهدیار نمی گذشت. زد و عروسی اکرم شد. دل تو دل مهدیار 15 ساله نبود. بهترین تیپش رو زد که می خواد بهاره رو بعد از سال ها ببینه. جلوی در بود اون شب. هرچی بهش می گفتن بیا تو، نمی رفت. تا این که بالاخره بهاره رو دید. دست و پاش رو گم کرد. آب دهنش رو قورت داد و فقط تونست بگه: "سلام". بهاره خوشگل تر و خانوم تر شده بود. از مهدیار ِ اون شب نپرسید که روی زمین نبود. همش حواسش پیش بهاره بود. بهاره و خندیدنش. بهاره و رقصیدنش. بهاره و بودنش. مهدیار، مسئول آب خنک دادن به مهمونا شد که به بهاره آب تعارف کنه. بهاره، آب خنک خورد و با لبخند گفت: "مرسی عزیزم". و مهدیار رو ابرا بود...    سالا گذشتن. مهدیار دلش برای بهاره یه نقطه شده بود. یه روز که رفته بود خونه ی اکرم، به بهانه ی زنده کردن خاطره، از اکرم خواست که فیلم عروسیش رو بذاره. اکرمم قبول کرده بود. مهدیار تو دلش آشوب بود. هی دهنش پر و خالی می شد که از بهاره بپرسه. آخرم دل رو به دریا زد و پرسید: "راستی بهاره چیکار می کنه الان؟" اکرمم گفته بود: "توی هواپیمایی کار می کرد، یه تاجر هندی خوشش اومده ازش و خواستگاری کرده. الانم هند زندگی می کنن ..." مهدیار وارفته بود. مهدیار به هوای دسشویی رفتن، کلی گریه کرده بود.    مهدیار ِ قصه ی ما فیس بوک ِ بهاره رو پیدا می کنه. درخواست دوستی میده با یه مسیج که من همون مهدیارم که با هم یه تیم بودیم اون شب. بهاره جواب نمیده. بهاره درخواست رو قبول نمی کنه.    مهدیار این قصه رو توی یه شب عجیب و با نور گوشیش روی یه کاغذ نوشته. مهدیار تا ساعت 6 بیدار بوده و اینارو نوشته؛ با چشمای خیس و سینه ی داغ.                                  یک. آرتوش - آسمان چشم او آیینه ی کیست؟
مهدیار دلکش
وقتی صدای آب چشمه به گوش برسد دیگر صداها  شنیده نخواهند شد وقتی پرستویی در آسمان پرواز کند دیگر چشمی هواپیما را  دنبال نخواهد کرد وقتی درختی در باد برقصد دیگر کسی تیر چراغ برق را  تماشا نخواهد کرد   تو در ذهن کاج ها آن همیشه ای که سبزشان می دارد     یک. پرنده به آخر آوازش رسیده بود / و درخت داشت زیر چنگال او له می شد / در آسمان، ابرها به هم می پیچیدند / تنها در سیم های تلگراف / پیامی هنوز / چرق چرق می کرد: / ب—ی---ا. ب---ه. خ—ا—ن—ه / ت—و. ی—ک. پ—س—ر. / د—ا—ر—ی (میروسلاو هولوب) دو. عماد رام - فرنگیس سه. یکی از دوستام که دانشجوی ارشد زبان شناسی ه، در مورد نحوه ی نگارش بعضی از کلمه ها باهام صحبت کرد و من رو قانع کرد که نوشتن "خاهش" غلط ه. و باید "خواهش" نوشته بشه. "لطفن" غلط ه و باید "لطفا" نوشته بشه. "مجتبا" غلط ه و باید "مجتبی" نوشته بشه. دلایل علمی اورد و من قول دادم که از این به بعد رعایت کنم توی نوشته هام.
مهدیار دلکش
مهدیار دلکش
چقد خوب می شد اگه هر روز خودمون رو از بالا می دیدیم. یه دوربین می شدیم و از توی آسمون، خودمون و کارامون رو نگاه می کردیم.    چقد خوب می شد اگه هر چند وقت یه بار، عقایدمون رو بدون پیش داوری و تعصب مرور می کردیم. که نکنه اشتباه رفته باشیم. حتا بدیهی ترین عقایدمون رو از توی ذهنمون می کشیدیم بیرون و از خودمون در موردش سوال می کردیم. مطالعه می کردیم. همه ی نظرات رو می خوندیم. مخالف و موافق. اگه عقلمون نمی پذیرفت، بهش نه می گفتیم و اگه پذیرفتنی بود، محکم تر می ذاشتیمش کنج ذهنمون. چقد خوب می شد اگه چیزی یا کسی برامون مقدس نبود و این تقدس مانع ما نمی شد برای فکر کردن و انتقاد و احیانن مخالفت.    این حرفا مختص به یه زمینه ی خاص نیست ولی من این نیاز رو توی مسائل دینی خیلی بیشتر می بینم. چه افراد دیندار چه افراد بی دین. یه سری از ما، خیلی از عقاید رو باور داریم و خیلی از کارها رو انجام میدیم، صرفن به این دلیل که سنت بوده و از قبل انجام می دادن. و یه سری هم خیلی از عقاید رو باور نداریم و خیلی از کارها رو انجام نمیدیم چون میخایم متفاوت و شیک به نظر بیایم. و هیچ کدوم سعی نکردیم که منطقی و علمی و با تجزیه و تحلیل به نتیجه برسیم.    اگه مومنیم، ایمانمون رو خودمون کسب کنیم. با یه عالمه فکر و مطالعه و تحقیق. به دین پدر و مادرامون اکتفا نکنیم. شاید درست نباشه. اگه کافریم، کفرمون با مطالعه و تحقیق و فکر باشه. به دور و برمون نگاه نکنیم که چی می گذره. اونقد آزاده و حق خاه و شجاع باشیم که اگه فهمیدیم راهمون تا حالا اشتباه بوده، یا شک کردیم به عقایدمون، بتونیم راه درست رو بریم. این آزاده بودن و شجاعت خیلی خیلی مهم ه. چون هستن کسایی که شک می کنن و حتا مطمئنن که راهشون غلط ه ولی چون یه عمری یه شکل زندگی کردن، سختی تعویض ریل رو به جون نمی خرن و با همون عقاید اشتباه ادامه میدن.    چقد خرافه و عقاید اشتباه دور و بر ما هست که شاید حتا خودمون هم از فرط نزدیکی، حسش نکردیم. مثلن این جمعیت میلیونی که میرن جمکران، در مورد نحوه ی ساخت و دلیلش چیزی می دونن؟ آیا کسایی که مخالف خدا و پیامبرن، تلاشی برای شناخت واقعیشون داشتن؟    احساس می کنم که توی یکی از بدترین برهه های زمانی و مکانی قرار دارم. شاید بدتر از وضعیت کنونی فقط می تونست زمان حمله ی مغول باشه. یا مثلن اگه وسط صحرای آفریقا به دنیا میومدم. یا شایدم کره ی شمالی ه این سال ها. نمی دونم. چیزی که مسلمه وضعیت بدی داره مملکتمون. کوچیکتر که بودم، وقتی کتاب تاریخمون رو ورق می زدم، همش خداروشکر می کردم که مثلن توی زمان فلان حکومت نبودم. چقد سخت می گذشته به مردمشون. چقد گناه داشتن. روزی رو می بینم که کوچولوای آینده، کتاب تاریخشون رو ورق می زنن و به حال ما دلسوزی می کنن. به حال مردمی که در حقشون ظلم می شد و حق اعتراض هم نداشتن. به حال مردمی که جلوی قسمت "سیاسی / اجتماعی" پروفایلای وبلاگاشون خالی می موند. یا حداکثر می نوشتن: "هیس!" یا " نمیشه گفت". به حال کوچه ی اختر و میرحسینش. به حال همه ی لبخندایی که می تونستیم بزنیم و نشد. که نذاشتن.    سال 57 مردم نمی دونستن که چی میخان. فقط می دونستن چی نمیخان. نتیجشم شد چیزی که می بینیم. اما ما باید از الان بدونیم چی می خایم. باید مردم و کشورمون رو بشناسیم و از تاریخ عبرت بگیریم. باید همه ی سلایق رو محترم بشماریم و براشون حق مساوی قائل باشیم. گاهی به همفکرای تندروی خودم میگم که ما نباید اشتباه رضاخان رو در آینده مرتکب بشیم. چون نصف مردم ما سنتی و دین محورن. اونم از نوع دیندار مصلحت اندیش. باید اونارو هم حساب کرد و بهشون حق زندگی داد. و البته همیشه میگم که اصلاح بهتر از انقلاب ه. کاش مسئولای کشورم می دونستن که آزادی بیان، مانع انقلاب ه.    یه چیز دیگه م بگم و تموم. توی نهج البلاغه اومده که بارها از پیامبر شنیدم که می گفت: "توی جامعه، ضعیف تر باید بتونه بدون لکنت زبان، حقش رو از قوی تر بگیره." آیا ما می تونیم بدون لکنت همه ی حرفامون رو بگیم؟ آیا حکومت پرمدعای کشور ما، اسلامی ه؟
مهدیار دلکش
به ایوان رفته ای تا ماه را به تماشا بنشینی ستاره ها زیباییت را چشمک می زنند ماه چشم هایت را با دریا اشتباه گرفته ست و هر لحظه پرنورتر می شود دختر نور و آینه! تا شب را صبح نکرده ای از ایوان برو این شب تاب تماشایت را ندارد     یک. شگفت ترین شگفتی ها، ملاقات با آدم هایی است که مثل کتاب ساکت می مانند. از معاشرت با این قبیل آدم ها خسته نمی شویم. با آنها همان احساسی را داریم که وقتی با خودمان تنهـا هستیم: رها، آرام، باز آمده به سوی سکوتِ روشنی که حقیقتِ همه چیز است (کریستین بوبن) دو. دریا دادور - میخام برم کوه
مهدیار دلکش
مهدیار دلکش