مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

 

 

مهدیار دلکش

یه جایی از هندمیدز تیل، وقتی زن ماجرا موفق میشه فرار کنه، لباساش رو می‌سوزونه و یه قسمت از گوشش رو پاره میکنه تا تگ مخصوص مستخدما رو دربیاره از خودش. اون میل وحشیش به آزادی، که حتی باعث شد بتونه گوشش رو ببره.

 

مهدیار دلکش

 

اگر پرسیدند 
بگو رفته شالیزار
به چیدن ِ باد 
یا اینکه رفته رو به موج‌ها بایستد 
با تخته سنگی در سینه 
بگو مناجات تلخی دارد
با میوه‌ی مچاله‌ای بر شاخه 
نمی‌دانم 
بگو
گفته سرم گرم این خورشید ِ خونین است/ بر زاغه‌ها 
بگو که از هزار پرستو مهاجرتر است
 
نگرانش نباشید 
به وقتش باز خواهد گشت 
شما پیغامتان را بگذارید و 
بروید.

 

مهدیار دلکش

 

 

مهدیار دلکش

 

شادی‌هایم
مثل لکه‌های چربی
اندوه‌هایم
مثل ظرف
روزی یکی دوبار می‌خندم
و مابقی را خودم هستم

 

خودمان را جدی گرفته‌ایم
وقتی که زمین، برگی‌ست
که هر لحظه امکان سقوطش هست
ما نمی‌توانیم جنگل را بفهمیم
در رگبرگ‌های یک برگ چرخیده‌ایم
و نهایتا از برگی به برگی
من مورچه‌ای هستم
که از نادانی‌اش مطمئن است

 

دوست دارم آواز پرنده را
پاسخی عاشقانه به قفس بدانم
مادربزرگ می‌گفت:
پرنده‌ای که می‌تواند آواز بخواند
زندانی نیست
آسمان پر از
گل‌هایی‌ست
که عاشق شده‌اند

 

آواز می‌خوانم
و روزی دو وعده ظرف‌هایم را می‌شویم
مهم نیست اگر عابری صدایم را نشنود
مهم نیست اگر آوازی از این برگ عبور نکند

 

ستاره‌ی هالی شاید
چراغ‌قوه‌ی باغبانی‌ست
که هر چند سال یکبار
به انتهای باغش سر می‌زند
ما زیادی خودمان را جدی گرفته‌ایم

 

مهدیار دلکش

 

اگر تو بخواهی
دور می‌ایستم
چون آخرین چراغ خیابان
اما روشن

 

مهدیار دلکش

 

 

مهدیار دلکش

 

در جهان آرام من
پرواز پشه‌ای، یک حادثه‌ست
پس خنده‌ی تو نمی‌تواند نامی داشته باشد
من برای شعرنوشتن
خیلی تنهایم.

خوشبخت‌ها به شعر نیازی ندارند
روز قسمت
به آن‌ها بال رسید و به ما کلمه
ما بازنده بودیم
پس گفتیم سلام!
خواستیم خوشبخت باشیم
پس گفتیم عشق
اما عزیزم!
پرنده‌ها شعر نمی‌نویسند
چرا که خوشبختی، روی بازوانشان نشسته است

در آغوشت می‌گیرم
و به لبخندت فکر می‌کنم
-تنها چیزی که آنها را حسود می‌کند-
بیا شکست را قبول کنیم
من و تو و لبخندت
با اختلاف کمی باختیم
و برای فراموشی شکست
خندیدیم و شعر نوشتیم

دنیای آرام من
به سبکی یک بال است
که در یک سحرگاه پاییزی
زیر کفش‌هایم می‌افتد
در دنیای آرام من
شعر، یک انقلاب سپید است.

آه شعر!
ای چاه عمیق!
خاک‌های تو را کجا بریزم؟

 

مهدیار دلکش

 

ما تخیل خداوندیم.

 

مهدیار دلکش

 

 

مهدیار دلکش