مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۸۸ ثبت شده است

هنوز از هرم تنت، داره می سوزه تنم!
مهدیار دلکش
صفحه ی گوگل را باز می کنم. کلمه ی سرطان را سرچ می کنم. حدود ۴ میلیون سایت را پیشنهاد می دهد. اولی را که ویکی پدیا است، باز می کنم. خط اولش را می خوانم: "سرطان یا چنگار بیماری ای است که در آن سلول های بدن در یک تومور بدخیم به طور غیر عادی تقسیم و تکثیر می شوند و بافت های سالم را نابود ..." بدنم مورمور می شود. نمی توانم ادامه اش را بخوانم. عکس ها را کلیک می کنم. سلولهای سرطانی و آدمهای سرطانی را نشان می دهد. کودکانی که موهای سرشان ریخته است. با دیدن عکسها مدام حرفهای دکتر در ذهنم می چرخد: "اگه زودتر مراجعه می کردی احتمال بهبودیت وجود داشت" این بار شیمی درمانی را سرچ می کنم و باز هم ...   سرم درد می گیرد. صفحه ها را می بندم و با بی حالی از روی صندلی بلند می شوم و جلوی آینه می ایستم. آینه ای که هر روز موهایم را جلویش شانه می کردم. خودم را بدون مو تصور می کنم. حتمن خیلی زشت خواهم شد ولی دیگر چه اهمیتی دارد؟!   دوباره حرفهای دکتر توی ذهنم می آید: "اگه تحت مراقبت باشی حداکثر تا ۵ سال دیگه می تونی زنده بمونی..." لب و لوچه ام را کج می کنم اما دیگر مثل قبل خنده ام نمی گیرد. گوشیم را از روی طاقچه بر می دارم و آهنگ مورد علاقه ام را می گذارم: "روزای روشن خداحافظ! سرزمین من خداحافظ! خداحافظ! خداحافظ... "   آهنگ را قطع می کنم و دوباره پشت کامپیوتر می نشینم. این بار وبلاگم را باز می کنم و به سراغ کامنتهایم می روم. هیچ کس کامنت جدیدی نگذاشته! تقصیر خودم است. یک ماه است که به روز نکرده ام. با ناراحتی پنجره ها را می بندم و کامپیوتر را شات دان می کنم. دوباره جلوی آینه می ایستم. با عصبانیت می گویم: "چیه؟! مگه خودت نمی خواستی بمیری؟! خب خدام برات جور کرد دیگه! خوشحال باش! سهرابم سرطان خون داشت." جواب خودم را نمی دهم و روی مبل می نشینم. دوباره حرفهای دکتر در ذهنم تکرار می شود: "حداکثر تا ۵ سال دیگه ..."   کارهای مهمی را که باید انجام دهم در ذهنم لیست می کنم. اما حوصله ی هیچ کدام را ندارم. لباس هایم را عوض میکنم و از خانه بیرون می روم. انگار دستی من را به سوی بهشت معصومه می کشد. جایی که همیشه به من آرامش می دهد. مثل همیشه سر قبر دوستم می روم و فاتحه می خوانم و با او درد دل می کنم. حرفهایم که تمام می شود از جایم بلند می شوم و به سمت قطعه ای می روم که نصف قبرهایش خالی است. زل می زنم به قبرهای خالی ای که انگار من را صدا می زنند!  جنازه ای را برای دفن کردن می آورند. صدای گریه و زاری خانواده اش در قبرستان پیچیده است. گوشه ای می ایستم و تماشا میکنم. وقتی روی جنازه خاک می ریزند، ناخودآگاه قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم پایین می افتد. می ایستم تا مراسم خاکسپاری تمام شود. کمی که خلوت تر می شود جلو می روم و برایش فاتحه می خوانم. چشمم به اعلامیه می افتد. جوانی هم سن و سال من است و عجیب شبیه من! از پیرمردی که نسبت به بقیه آرام تر است، می پرسم: "معذرت میخام! چه جوری فوت کرد؟" پیرمرد بغض گلویش را قورت می دهد و آرام می گوید: "سرطان خون داشت!"    شنبه امتحانام تموم میشه نوشت: یکشنبه به همتون سر می زنم! فک کنم پاس شد همه ی درسا!  یه دوست تازه نوشت: سارا به جمع وب نویسان پیوست! هر کی منو دوس داره بره پیشش!  باید انگار یه پی نوشتی می نوشتم نوشت: یک عدد خواب بودن ایشون که داستانش کردم!
مهدیار دلکش
دوستت دارم‌! و تاوان ِ آن هر چه باشد، باشد!
مهدیار دلکش