برایم جالب بود. هر سال مثل لباس های زمستانی از کمد لباس ها بیرون می آمدند. محرم، از همان بچگی مثل یک فصل تازه بود. پیراهن مشکی و زنجیر و پرچم و پیشانی بند، برای من حکم یک کد را داشتند. یک کد خاص و دوست داشتنی! هر بار مادرم خودش لباس های مشکی را تنم می کرد و این برای من به این معنا بود که یک اتفاق خاص در راه است. ناهار را با پیشانی بند "یا حسین شهید" می خوردم و برای دیدن دسته ها، سخت بی تاب بودم. تلویزیون را روشن می کردم و همراه مداحی ها زنجیر می زدم. از مصیبت ها فقط داغ علی اصغر را خوب می فهمیدم و گاهی با چشم های کوچکم برایش گریه می کردم.
برایم عجیب بود. مثل دیدن اشک های پدرم! پدرم یک بار در سال مسجد می رفت و یک بار در سال گریه می کرد. و آن هم شب عاشورا بود و در مسجد محله ی کودکی هایش! شب های عاشورا از کنار پدرم تکان نمی خوردم و همیشه یک دستم را روی پاهایش می گذاشتم که از بودنش مطمئن باشم. هر وقت روضه شروع می شود زل می زدم به پدرم و هر سال حس کسی را داشتم که بعد از ۷۵ سال، در انتظار دیدن ستاره ی هالی است!
آمیزه ای از شور و غم بود. غمی که دوستش داشتم. غمی که انتخابش کردم. غمی که فهمیدمش؛ و بعد انتخابش کردم. گاه گاهی که از پاپ ها و رپ ها و آدم ها خسته می شوم، وقتی از دنیا خسته می شوم، سراغ مداحی ها می روم. آن قدر گوش می دهم تا لبریز شوم. جان دوباره که گرفتم، شارژ قلبم که خوب پر شد، دوباره علم می شوم!
محرم برای من یعنی پویایی. یعنی مرداب نبودن. یعنی اگر تیر در قلبت هم بود، عشقت را فراموش نکن. یعنی تلاش برای رسیدن به بهترین ها. یعنی تن ندادن به بدی ها به هر قیمتی که شده. یعنی دادن و گرفتن. یعنی جان و آبرو!