مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
خب تقصیر من نبود! مامانم برای اینکه توی خونه تنها نباشم منو با خودش می برد خونه ی فاطمه خانوم! اونا مشغول حرف زدنشون می شدن و زهرا هم مشغول بازی کردن با من! زهرا خوشگل بود و مهربون. موهای طلایی داشت. یه عالمه حرفای خوب بلد بود. ۱۳ سالش بود. زهرا رو دوس داشتم. و همیشه وقتاییم که خونه بودم، شعرایی رو که اون یادم داده بود، با خودم تکرار می کردم.  ۵-۶ سالم بود ولی حتا توی خیالات بچگیمم هیچ وقت باهاش عروسی نشدم!    مامانم با فاطمه خانوم قهر کرد و دیگه زهرا رو ندیدم. چون فاطمه خانوم نمی ذاشت زهرا بیاد توی کوچه! منم مجبور بودم با بقیه توی کوچه بازی کنم. افسانه و پریسا و ریحانه و فاطمه و اشرف هم بازیام بودن! کوچه مون پسر هم سن و سال من نداشت. و همشون از من بزرگ تر بودن. مامانم نمی ذاشت باهاشون بازی کنم. اشرف بیشتر از بقیه دوس داشت هم بازیم باشه. همیشه توی خاله بازیا دوس داشت زن من باشه. ولی من دوس نداشتم با اون خاله بازی کنم. همیشه افسانه رو صدا می کردم تا بیاد و باهام عروسی بشه. به همین خاطر اشرف همیشه از افسانه بدش میومد.    از بین هم بازیای کوچه، فقط افسانه رو دوس داشتم. و همیشه بازی کردن باهاش برام دوس داشتنی بود. دختر خیلی خوب و خوشگل و مهربونی بود. اونم از من خوشش میومد ولی دوس داشت با همه ی بچه های کوچه بازی کنه. بیشتر وقتا وسط خاله بازی با من، یه دفه می رفت با بقیه گرگم به هوا بازی می کرد! و من همیشه همه ی حواسم به بازی اون بود. برای اینکه مجابش کنم فقط با من بازی کنه، از مامانم پول می گرفتم و براش آدامس می خریدم. و یواشکی بهش می دادم. شایدم برای دیدن خنده اش موقع دیدن آدامس اون کارو می کردم. نمی دونم واقعن! هیچ وقت سر از بعضی کارای اون موقع م در نمیارم. ولی افسانه هیچ وقت نخواست فقط من هم بازیش باشم. حتا بعضی وقتا موقع خاله بازیمون دستمو مینداختم دور گردنش که از پیشم تکون نخوره. ولی افسانه زود خسته می شد و می رفت با بقیه گرگم به هوا بازی می کرد.    یادمه یه روز داشت لی لی بازی می کرد. منم با اینکه لی لی دوس نداشتم، رفتم و گفتم: ((منم بازی افسانه؟!)) گفت: ((اوهوم بیا وایسا توی صف!))‌ وقتی نوبت من شد و خواستم سنگو پرتاب کنم، پریسا افسانه رو صدا زد و همگی رفتن گرگم به هوا! هیچ وقت اون صحنه و اون دل شکسته ی کوچولوم، از یادم نخواهد رفت!    برای افسانه هم بازیه خوبی نبودم. یا جوری نبودم که بخواد فقط با من بازی کنه. هرچی که بود هیچ وقت هم بازیای خوبی برای هم نبودیم و نشدیم. بعد از یه مدت دیگه کوچه نرفتم. ترجیح می دادم تلویزیون تماشا کنم و سرمو با کتابای نقاشی و اسباب بازیام گرم کنم. اون جوری افسانه م با هر کی می خواست بازی می کرد. البته فک نکنم مغز نخودم این چیزارو اون موقع درک می کرد! الان که بهش فک می کنم میگم شاید اینجوری بوده! همیشه وسوسه می شدم که برم توی کوچه و ببینمش. اما هیچ وقت نرفتم. یه سال بعدشم که می رفتم مدرسه، هر روز صبحا، چن ثانیه خونشونو که درست روبروی خونه ی ما بود، نگاه می کردم. موقع برگشتنم همین طور!    الان که یاد اون روزا میفتم، کلی دلم غش میره. کلی نیشم باز میشه. نگاه ها و علاقه های پاک اون روزا رو با هیچی عوض نمی کنم. چن وقت پیش افسانه رو اتفاقی توی خیابون دیدم. اونم منو دید ولی نخواست بشناسه. شایدم واقعن نشناخت. ولی من شناختمش و یاد اون روزامون افتادم. سرمو انداختم پایین. یه قطره اشک آروم از روی صورتم افتاد!
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">