مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
کیت پرنده شد. شک ندارم. با اون کیفیتی که زندگی کرد، لیاقت پرندگی رو داره. مسخره س که بگیم کیت مرد. بضیا نمی میرن. کیت با اون چشماش؛ کیت با اون قلب مهربونش؛ کیت با اون خنده هاش ... کیت پرنده شد.    آدم به لحاظ تجربه ی انسانی، به درجه ای می رسه که حس می کنه همه چیزایی که باید حس می کرده رو درک کرده. واسه ی این آدم، مرگ مث اینه که سوار یه اسب بشه و خودش رو بسپاره به اون. من اسب سواری رو دوس دارم.    غربیا اهل احساس نیسن؟ نژادشون وحشی ه؟ بشین فیلم my sisters keeper رو ببین، بعد نطق کن جناب. هی خواستم گریه نکنم. هی پلک زدم. هی کنترل کردم. آخرم نشد آقا. نشد. داستان، شخصیتارو جلو نمی بره. شخصیتا و حس انسانی ه که داستان رو پیش می بره. داستان، دنبال کیت می ره. فیلم نامه، خود آنا ست. خودت رو داخل قصه حس می کنی. حتی یه جاهایی حس می کنی کیت فامیلت ه. سارا خیلی مامان ه. برایان خیلی بابائه. حتی جسی یه داداش مرده. خونواده ن واقعا. یه خونواده ی نزدیک.    گاهی آدم احساس رهایی می کنه. کی؟ مثلا وقتی که از یه حس انسانی پر میشه. احساس سبکی می کنه. دوس داره مولکول های هوارو بغل کنه اون لحظه. "آبی" توی اون لحظه آبی ه فقط. بقیه ی وقتا یه رنگی ه که هست. و بودنش ربطی به ما نداره. وقتی ما می تونیم دنیا رو به قول پیامبر "کما هی" ببینیم که پر شده باشیم از یه هارمونی. از یه حس. اون بهانه ی انگیزش هم مهم نیس زیاد. می تونه پرواز یه پرنده باشه، می تونه تماشای موج دریا باشه، می تونه زیبایی جنس مخالف باشه حتی. مهم این ه که بلد باشیم این هارمونی رو وارد مرحله ی بعد کنیم و همه چیز رو اون طور که هست ببینیم. پرده هارو کنار بزنیم. غبار هارو پاک کنیم از روی صورت دنیا. در این صورت مرگی برای ما اتفاق نمیفته و حتی می تونیم به اسب ه بگیم کجاها ببره مارو.      با دیدن هر فیلم، چن تا آدم جدید به زندگیم اضافه میشه. هنوز چن روزی از نیمو نگذشته بود که کیت و خونواده ش اومدن توی زندگیم. به قول سهراب، من هرگز ادعا نخواهم کرد که زندگیم در تنهایی می گذشته. الان بهتر می فهمم سهراب منظورش چی بود. سهراب اگه کنار درختم بوده، خودش رو تنها نمی دونسته. حالا فکر کن تو کیت رو داشته باشی توی خلوتت. با اون کله ی کچلش و با اون چهره ی دوس داشتنیش بخنده بهت. بذار بگن کیت مرده. بذار کشیش بیارن دعا بخونه. کیت با اون دندونای خرگوشی طورش، توی آسمون داره پشتک می زنه و به ریششون می خنده خب. خنگا.
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">