مبهوت بی کرانی ام
انتهای چشم هایت
به آسمان می رسد
یک دریا حرف
برای گفتن داری اما
گوش ماهی ها هم
واژه ای از تو نشنیده اند
دریا
حرف های زیبایش را
قطره قطره
به گوش آسمان می گوید
مردم اما ساده لوحانه
او را از موج های ساحلش می شناسند
یک. دوستی گفت جانوران نیز گیاهان سکرآوری را به بو می شناسند و از پی آن می روند. چنین هم که بینگاریم، مستی آن ها را تا چه پایه می پنداری ؟ یک سرخوشی هشیارانه ؟ یا یک هشیاری پاک؛ حالی برهنه و بی غش ؟ وگرنه مستی را راهی نه به جایی. نه گرهی می گشاید؛ نه دریچه ای به رازی. و بگذر از این که در دیار خودت می نوشند؛ و از پی مستی، سخن از شور و حال به میان می آورند. سرشان که گرمی گرفت، از سوز درون می گویند. و تو دیده ای که در مستی، دریچه ی مشاهده بسته و نقش ها، نیامده می روند. محمد (ص) گفت ننوش. زردشت نیز چنین گفت. بودا نیز. موسی نیز. و مسیح انگار آهسته گفت. (سهراب سپهری - هنوز در سفرم)