شعری که من در آن زندگی میکنم، چیزی فراتر از زندگیست. زندگی، یعنی تلاش برای بهدستآوردن و حفظ تعادل. و شعر یعنی، بر همزدن آن تعادل.
چیزی که شعر را از تشویشهای روزمره و برهمزنندگان نامطلوب تعادل جدا می کند، ناخودآگاه تربیتیافتهی شاعر است که با کمک خودآگاهش، ساختمانهایی را میسازد که هیچکدام شبیه به دیگری نیستند؛ ساختمانهایی که دیدنشان، در عین لذتبخشی، تعادل انسان را بر هم میزند و برای چند ثانیه، ثانیه را محو میکند.
شعر برای من، فرصتیست تا بتوانم در دنیاهای موازی و پنهان از این دنیا هم زندگی کنم و بتوانم رنجها و لذتهای مادربودن را تجربه کنم.
مخاطبان شعر باید بدانند که شعرهایی که میخوانند تنها قسمت کوچکی از شاعرند؛ قضیهی میلیونها اسپرم و آن یک اسپرم خوششانسی(یا بدشانسی)ست که به تخمک میرسد؛ زندگی یک شاعر و لحظاتش، شاعرانهتر از شعرهایش هستند.
شعر خوب، نشانهای از زندگی خوبتر شاعر آن است؛ یک شعر خوب، ممکن است در چند دقیقه به دنیا بیاید ولی مخاطب باهوش میداند که آن شعر، حاصل سالها زندگی و تجربه و رنج و شادی است. آن روز به محبوبه میگفتم که مولانا چقدر باید زندگی کرده باشد و در عمق شنا کرده باشد که بتواند بگوید:
ای می بَتَرم از تو / من بادهترم از تو