دم غروب، آنجایی که خورشید رفته است و هنوز رنگهایش را با خود نبرده، همیشه یاد مرگ میافتم و ناباوریهایش. آن روز، زنگ زده بودم به محسن؛ اما نمیدانستم باید چه بگویم. دلم خوش بود به نگاهش و شعورش؛ که مرگ را و زندگی را میداند. بیشتر محسن حرف زد. گفت «الان پدرم را بردند. عجیب است که کسی تا چند ساعت پیش، بوده و میخندیده و حرف میزده؛ حالا اما خاموش شده است.» فقط تایید کردم: «خیلی سخت است.»
گوشی را قطع کردم و زدم بیرون؛ نزدیک غروب بود.
زیاد به مرگ فکر میکنم؛ تا از دلش زندگی بهتری را تجربه کنم؛ همیشه اما در مرگ میمانم.
شب، باورِ مرگ است؛ آنجایی که میپذیری و به قول شهرام شیدایی: «مرا در خویش میکُشی.» شب، آرام است و ساکت؛ و به باور من، پذیرفتنها در شب اتفاق میافتند؛ پذیرفتنهایی که باید بدانند شب، بودنِ شب نیست؛ نبودنِ روز است؛ روزی که نبودنش هم هنوز هست. شمس لنگرودی میگوید: «تمامی روزها یک روزند / تکهتکه / میان شبی بیپایان»
این روزها، شب، زود اتفاق میافتد و یلدا نزدیک است.
من، شبیه این غروبم؛ هنوز کمی نارنجی؛ هنوز کمی از من مانده است.
کسی میداند شبها پرندهها کجا میروند؟