مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
مدارا نکردی با دلواپسیام ...!
مهدیار دلکش
کوله بار آرزوهات روی دوشت     تا کجاها رفتی با پای پیاده ...؟!
مهدیار دلکش
آهـــــ...! آدم زیاد دیده ام. از هر عقیده و مسلک و مرامی! از هر تیپ و فرهنگ و دینی! ولی مسعود آدم دیگری ست. مسعود برای خودش قانون دارد. او خودش است و من عاشق آدم هایی هستم که خودشان هستند. راه خودشان را می روند و به کسی کاری ندارند. این آدم ها را حتا اگر عقایدشان مخالف من باشد، دوست دارم.  مسعود تاثیر نمی پذیرد. من به شما قول می دهم اگر صد سال هم در یک کشور خارجی زندگی کند، باز هم مسعود خواهد بود! باز هم همین لباس های ساده، همین شلوارهای پارچه ای و همین کفش های نوک پهن واکس زده را خواهد پوشید. و هم چنان همین عینک نمره ی 3 اش را خواهد زد و هم چنان اندکی چاق است. او اگر صدسال هم در آمریکا زندگی کند، رئیس جمهور آمریکا را جانی ترین انسان روی کره ی زمین می داند و هنوز در گوشیش فقط عکس های امام خمینی، رهبر و شهید همت را می توانی ببینی.    مسعود ساده است. وقتی می خندد، واقعن می خندد و همیشه شکمش هم موقع خندیدن تکان می خورد. مسعود از آن آدم هایی ست که همیشه می تواند حالت را خوب کند. چه با حرف های دوس داشتنیش، چه با لهجه ی دلنشینه اردکانیش! مسعود علاقه ی عجیبی به شهرش دارد و بیشتر با همشهری هایش می پلکد. به همان اندازه که من از مردم شهرم بدم می آید، او مردم شهرش را دوست دارد. (البته من از 95% مردم شهرم بدم می آید!) او اگر صد سال  هم در یک کشور خارجی زندگی کند، باز هم با همه اردکانی صحبت خواهد کرد و عین خیالش هم نخواهد بود که کسی حرف هایش را بفهمد یا نه!    مسعود همیشه تخت بالایی می خوابد و بر خلاف همه علاقه ای به عوض کردن تختش ندارد. هر وقت حوصله ام سر می رود یا شیطنتم گل می کند، روی تخت پایین می ایستم و میله ی تخت مسعود را می گیرم و می گویم: "مسعود منو دوس داری؟!" و او همیشه کمی مایل نگاهم می کند و با لهجه ی دوس داشتنی اش می گوید:"که چـــــه؟!" و همین حال من را خوب می کند و باعث می شود چند ثانیه از ته دلم بخندم. اگر حوصله داشته باشم، بیشتر سر به سرش می گذارم و می گویم:"مسعود! خانم ... رو می خوای برات بگیرم؟!" و او با حالت کاملن جدی می گوید:" نخیر. اولن من از اردکان زن می خوام، دومنم پول ندارم"    مسعود همیشه صورتش سرخ است و خیلی خجالتی. هر وقت استاد زبان تخصصی اسمش را برای ترجمه کردن می خواند، آن قدر آرام می خواند که هیچ کس متوجه نمی شود. مخصوصن این که به طور کلی اعتقادی به بیریتیش و امریکن ندارد و متن ها را با لهجه ی اردکانی می خواند! در این مواقع به مسعود می گویم:"عزیزم داد نزن" یا "مسعود هر چی تو دلته بریز بیرون!" مسعود جنبه اش بالاست و هیچ وقت از شوخی هایم ناراحت نمی شود. حتا وقتی با لقب هایش صدایش می کنیم. سایلنت، اسکرین سیور و میوت از جمله لقب هایی ست که برایش انتخاب کرده ام.    مسعود هر روز موهایش را روبروی آینه ی دستی ِ کوچکش شانه می کند. شب ها قبل از خواب قرآن یا نهج البلاغه می خواند و روزها با گوشیش تنیس یا فوتبال بازی می کند. مسعود معتقد است که نباید به زن "دوستت دارم" گفت، چون خودش خواهد فهمید. او بی خیال است و یک اتفاق، خیلی باید بزرگ باشد تا بتواند او را تحت تاثیر قرار دهد! مسعود از معدود آدم هایی ست که دوستشان دارم!
مهدیار دلکش
هر کی که عقلش رسیده، دیوونه س ...!
مهدیار دلکش
برایم جالب بود. هر سال مثل لباس های زمستانی از کمد لباس ها بیرون می آمدند. محرم، از همان بچگی مثل یک فصل تازه بود. پیراهن مشکی و زنجیر و پرچم و پیشانی بند، برای من حکم یک کد را داشتند. یک کد خاص و دوست داشتنی! هر بار مادرم خودش لباس های مشکی را تنم می کرد و این برای من به این معنا بود که یک اتفاق خاص در راه است. ناهار را با پیشانی بند "یا حسین شهید" می خوردم و برای دیدن دسته ها، سخت بی تاب بودم. تلویزیون را روشن می کردم و همراه مداحی ها زنجیر می زدم. از مصیبت ها فقط داغ علی اصغر را خوب می فهمیدم و گاهی با چشم های کوچکم برایش گریه می کردم.    برایم عجیب بود. مثل دیدن اشک های پدرم! پدرم یک بار در سال مسجد می رفت و یک بار در سال گریه می کرد. و آن هم شب عاشورا بود و در مسجد محله ی کودکی هایش! شب های عاشورا از کنار پدرم تکان نمی خوردم و همیشه یک دستم را روی پاهایش می گذاشتم که از بودنش مطمئن باشم. هر وقت روضه شروع می شود زل می زدم به پدرم و هر سال حس کسی را داشتم که بعد از ۷۵ سال، در انتظار دیدن ستاره ی هالی است!    آمیزه ای از شور و غم بود. غمی که دوستش داشتم. غمی که انتخابش کردم. غمی که فهمیدمش؛ و بعد انتخابش کردم. گاه گاهی که از پاپ ها و رپ ها و آدم ها خسته می شوم، وقتی از دنیا خسته می شوم، سراغ مداحی ها می روم. آن قدر گوش می دهم تا لبریز شوم. جان دوباره که گرفتم، شارژ قلبم که خوب پر شد، دوباره علم می شوم!    محرم برای من یعنی پویایی. یعنی مرداب نبودن. یعنی اگر تیر در قلبت هم بود، عشقت را فراموش نکن. یعنی تلاش برای رسیدن به بهترین ها. یعنی تن ندادن به بدی ها به هر قیمتی که شده. یعنی دادن و گرفتن. یعنی جان و آبرو!
مهدیار دلکش
صد خنده به لب داری و این عاطفه نیست!
مهدیار دلکش
تا دنیا دنیاس تو بمون کنارم         من هیچ کسو غیر تو دوس ندارم
مهدیار دلکش
تو به شفافی ِ شبنم روی برگا     من مث ِ یه برگ ِ زردی که می افته از درختا ...!
مهدیار دلکش
به دنیا آمدم. همان طور که برگ. به اقتضای غریزه و قانونی نانوشته به دنیا آمدم. داغ ترین سرب های جهنم سهمم؛ اگر کسی از من پرسیده باشد که میخواهی به دنیا بیایی یا نه؟! با لجاجتی که از خودم سراغ دارم، حتا در عالم نیستی هم چنین ننگی را نپذیرفته ام قطعن! اما به دنیا آمدم! آمدم چون پدرم خواست؛ یا شاید هم مادرم! هر جور که بود من آمدم به دنیایی که دوستش نداشتم. گریه های اول من با گریه های بقیه فرق داشت. آن ها از "نبودها" گریه می کردند و من از "بود"! خیلی زود از گریه کردن خسته شدم و فهمیدم که باید به قضاها تن داد انگار! و چه بد قضاهایی بود!    از همان کودکی آرام و رام بودم و بین کلمه های پرسشی، "چرا" را دوست تر می داشتم. گذشت ... زد و عاشق شدم. و بین قضاهای بد، قَدَری دوست داشتنی را پیدا کردم. فهمیدم که می شود در این دنیا چیزی را؛ کسی را دوست داشت! اما ... عشقم را دیگر ندیدم و سال ها با خیالش زندگی کردم. فهمیدم عشق هم درد دارد. اما دردش هم جنس دیگری داشت؛ چیزهایی در دل می کاشت. عشق، صبر را، درخت را و زیبایی را در دل من گذاشت. به من آموخت که به گل ها سلام بدهم. از لحن قناری، دلش را بفهمم و مورچه ها را لگد نکنم. گذشت و سهراب در رگ هایم جاری شد و زاویه های پنهان زندگی را نشانم داد. خیالاتم را صیقل داد و پرواز را به من آموخت.    اما قضاهای لعنتی، رهایم نمی کردند و اکسیژن هایم را می دزدیدند. برای فرار از آن ها، به نوشتن پناه آوردم و دنیایی که آدم ها در آن، دل هایشان را نشان هم می دادند نه چیزهای دیگر را! دنیای جدیدم را دوست داشتم. چون تمامن ساخته ی خودم بود. اما طولی نکشید که فهمیدم اینجا هم هستند آدم هایی که نباید باشند! آدم هایی که در دایره ی کوچک ذهن من، با قوانین سرسختانه اش جا نمی شدند. و کم کم کنارشان گذاشتم. هر کدام را به یک دلیل (و بعضی ها را به چند دلیل!)آدم ها را خوب تر شناختم. فهمیدم کم اند آدم هایی که بدون چشم داشت کنارت باشند. فهمیدم "دوستت دارم" می تواند معانی دیگری هم داشته باشد و می تواند معنی اش برعکس شود حتا! من اما پسر پاییز بودم و صبر را خیلی قبل تر ها، عشق در دلم کاشته بود.    به خودم قول داده بودم که بعد از ده سالگیم عاشق نشوم اما نشد! یک قلب بزرگ اجازه نداد.دیدن حجم بزرگی از خوبی ها در یک انسان، من را متعجب و مجذوب کرده بود. آدم زیاد دیده بودم اما این آدم با همه شان فرق داشت. و حالا عشق را خوب تر می فهمم. من حالا کسی را دارم که دلش پر از نور است؛ او خودش نور است. روزها خورشید است و شب ها ماهم! او آسمان من است! آن قدر گنجشک های دلش مهربان و دوست داشتنی اند که او هر شب دلتنگ ستاره هایش می شود. بهتر از گل ها و مهربان تر از مهربان ترین هاست! او خوش قلب ترین دختر دنیا است! اندازه ترین نگاه ها و رفتارها را دارد و همیشه چشم هایش خدا را به یاد من می اندازد. دلم روشن است!     تا حالا تو عمرم انقد پشت سر هم جدی نبودم  نوشت: فردا تفلدم شده         مبارکه مبارکهحالا بیا وســــــــــــــط   آها آهــــــــــا آها آهـــــــــــا           حالا اونوریا بگن: مهدیار رفت تو ۲۲            اونوریام بگن: مبارکه مبارکه!           جدی جدی ۲۲ سالم شد؟!    راس میگه سالی؛ الکی الکی ۲۲ سالم شداااااااا  هیچ تغییریم نکردم  در همین زمینه شاعر میگه: سال ها می گذرد  انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم   (البته مطمئن نیستم شاعر در همین زمینه گفته باشه ها  )    یه کم از این جلف بازیای جشن تولد دربیارین دیگه عـــه       آهان یادم اومد:   ژیان و میز و لک لک          تولدم مبارک       غنچه ی گل واشده           مهدیار پیدا شده   خب بلد نیستم شعراشو عـــــــــــــه    در انتها (!) از لطف همه ی دوستای خوبم که به انواع مختلف تبریکیدن بهم سپاس گزارم.  ایشالا توی شادیاتون جبران کنیم      *نام رمانی از زندگی خودم که در حال نوشتنش هستم.
مهدیار دلکش
هوس پرواز دارم! از این آبگیر ... از این لجنزار ... مرا هم ببرید! قول می دهم هیچ حرفی نزنم آی مرغابی ها! مرا هم ببرید!     دلم واسه اون روزا عجیــب تنگولیده نوشت: دیدن ِ اتفاقی ِ کتاب چهارم ابتداییم توی نت، ته دلمو لرزوند!   زیگما آه نوشت: گاهی "آهـــ" های پشت سر هم، تبدیل به "هـــــآهـــ" می شوند؛ جانکاه می شوند!
مهدیار دلکش