مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۳۶ مطلب با موضوع «دلانه» ثبت شده است



   مرا به یاد روزهای عاشقی ام انداخت. حال و هوایش، حال و هوایی خریدنی بود. پشت سرم، پر از بغض است. تا بشود سرم را برنمی گردانم. اما این وقت ها، سرم ناخودآگاه برمی گردد. یاد روزهای عشق می افتم. روزهای جنون. راستی آیا واقعا عاشق بودم ؟ نمی دانم. نمی توانم با قاطعیت بگویم. اگر نبودم، پس چرا بعد از چند سال، هنوز هم اگر هوای عاشقانه ای به مشامم برسد، گلویم می سوزد؛ چشم هایم داغ می شوند ؟ سهم مهدیار از عشق، همان بود ؟ آقای خدا ؟ سلام.
   اهل غر زدن نیستم. ادامه می دهم. اما می دانی ؟ این روزها که حرف عشق می شود، لبخند آرامی روی لب هایم می نشیند؛ سرم کمی پایین می آید و کم کم لبخند محو می شود. مثل قوها در خودم فرو می روم. دنبال چیزی می گردم. شاید پاسخ قانع کننده ای. اما از چه کسی ؟ آقای خدا ؟ خیر. دیدنی نیستند.
   احساس می کنم یک اشتباه استراتژیک در فرستادن من بر روی زمین به عنوان انسان رخ داده است. احتمالا یکی از فرشته ها، پرونده ی من را از قسمت پرندگان، اشتباهی به قسمت پستانداران منتقل کرده است.
   خدا ؟ دعا ؟ الا بذکر الله فلان ؟ حفظم این ها را عزیزجان. اما عادت به گول زدن خودم ندارم. با خودم تعارف ندارم. ببینم گوشه ی چیزی یا کسی باز است، یعنی باز است. توجیهش نمی کنم. هیچ کسی یا چیزی از پیش، حق اضافه ای ندارد؛ مگر آن که ثابت کند. خدا ؟ پیامبر ؟ قرآن ؟ عشق ؟ ... زندگی ام را باخته ام عزیزجان؛ برو از کسی بترس که گوشه ش باز نباشد.

مهدیار دلکش


   این یک وصیت‌نامه ی کاملا جدی‌ست.بر سر مزار من مشکی نپوشید. لطف کنید پیراهن سفید بر تن کنید. از خواندن دعا، قرآن و وردهای معمول خودداری کنید. و به جایش سازهایتان را بیاورید. هر کسی به اندازه ی بهترین آهنگی که دوست دارد برای روح من و روح و جسم بقیه بنوازد. و هر کسی که صدای بهتری دارد، آواز بخواند. خرما نه، پاستیل پخش کنید. گریه نه، بخندید که پرنده ای پرواز کرده است. آن روز بگردید و غریبه ترین و دورترین آدم زندگی ام را پیدا کنید: کسی که از همه بیشتر گریه می کرد. او مرا نشناخته است. لطف کنید روی پارچه ی بزرگی بنویسید: "مرحوم، خودش خوشحال است که پریده است؛ لطفا کاسه ی داغ تر از آش نشوید."
احتمالا پدر و مادر و اقوامم در برابر این کارها مقاومت و مخالفت خواهند کرد. اما شما اگر من را دوست دارید راضی شان کنید. این نوشته را نشانشان دهید و بگویید که خودش با این ها خوشحال تر است. دوست دارم بدنم در گورستان امامزاده خالد نبی در استان گلستان و نزدیک کلاله دفن شود. مکان دفن جسمم، تغییری در حال جسمم ایجاد نمی کند ولی می‌خواهم به دور از فضای قبرستان های معمول، بدنم از بین برود و احیانا اگر کسی خواست بر سر قبرم بیاید (که لطفا نیاید) حال و هوای خوشی پیدا کند از فضا و نه این که ماتم زده شود.
اموال خاصی ندارم اما هر چه وسیله دارم برسد به برادر کوچکترم.روی سنگ قبرم بنویسید: "پرنده‌ای بود به نام مهدیار دلکش، که پرید. لطفا برای قفسش گریه نکنید."

مهدیار دلکش


   نیل دعوتم کرده که توی چالش "داستان تو چیه ؟" شرکت کنم. ضمن تشکر از نیل، همه ی خواننده های وبلاگم رو دعوت می کنم به این چالش. اسم نمیارم که حالت اجبار و رودرواسی و اینا پیش نیاد.    قبل از همه چیز بگم که اگه خیال کردی با خوندن این پست می تونی مهدیار دلکش رو بشناسی و داستانش رو بفهمی، سخت در اشتباهی. آدمیزاد پیچیده تر و متفاوت تر از این ه که توی چن تا جمله جا بشه. گاهی نگاهش، نوع نگاهش، محبت نگاهش، انرژی نگاهش و حرفای نگاهش می تونه برای کل عمر یه آدم کافی باشه. چه جوری میشه نگاه یه نفر رو تمام و کمال، به وسیله ی کلمه منتقل کرد ؟ حالا حالت دستاش بماند. حرکات دستاش بماند. نوع راه رفتنش. نوع خوشحال شدنش. نوع خندیدنش. نوع لوس شدنش. و هزاران چیز دیگه که فقط با بودن و زندگی کردن کنارش ممکن ه بتونی چن تاش رو بفهمی و رازگشایی کنی و به یه چیزایی از اون آدم برسی. اگه کسی دوس داشتنی ه، دلیل داره. اگه کنار کسی حال خوبی داری، دلیل داره. اگه کسی خوب می خنده، دلیل داره. اگه نگاهش دلت رو می کشه، دلیل داره. دلیلای درونی. مثلا چون طرف دلش آروم ه. به اطمینان رسیده. به مقام رضا. ولی معمولا ما نمیریم دنبال کشف اینایی که توضیح دادنی نیستن. و اتفاقا خیلی هم مهمن. در بهترین حالت اگه تازه اینارو تشخیص بدیم و بفهمیم، فقط میگیم طرف چقد خوب ه. به به.    خب. اینا یه کلیاتی بود در مورد این چالش و آدما.
   اما مهدیار ... بخوام خلاصه بگم باید بگم که اینها رو از دنیا دوست تر دارم: سهراب سپهری، پرنده ها، کیت، آسمون، خل بازی، تنهایی، بچه ها و اونایی که بچه موندن، شعر، درخت (بیدمجنون، صنوبر، سپیدار)، محبت کردن و محبت دیدن، موسیقی، تماشا کردن، انسان و انسانیت و کسایی که از زندگی چیزای بیشتری می خوان و قلبشون صدای گنجیشک میده، کسایی که اهل تفکرن، آرومن، عمیقن و سرزنده. دخترایی که پکیج بودنشون، طوری ه که فکرت هم نمی تونه سمت دیگه ای بره و توی دوستی، خودشونن. خود واقعیشون. و تو می تونی با خیال راحت دوستشون داشته باشی و اینو بدون ترس بهشون بگی. پسرایی که دغدغه شون از مسائل جنسی فراتره و چیزای دیگه ی زندگی رو هم می بینن. آرومن و عمیق و تو وقتی باهاشونی انگار با خودتی.
   یه هفته پیش، به همراه دوتا از دوستام، با استاد ملکیان دیدار خصوصی داشتیم. استاد معتقد بود که بودا بزرگترین آدمی ه که دنیا به خودش دیده. در مورد سهراب نمی خوام بگم که بزرگترین آدمی بوده که آفریده شده؛ می خوام بگم که بهترین الگوی زندگیم ه. منطبق ترین آدم با روحیات من ه. آدمی که بی نیازم می کنه از هر آدم و مرام و مسلک و دین دیگه ای. سهراب، بعد از دین و آدم ه. دین اومده که در نهایتش سهراب تحویل بده. ولی می بینیم که کیارو تحویل میده. یه عالمه آدم جنگ طلب و بی منطق و متعصب و سطحی و خودبرتربین که بزرگترین دغدغه شون بهشت و جهنمی ه که مکان خیالش می کنن و به خاطرش هر روز خم و راست میشن و مو می پوشونن که خدایی ناکرده به طبقه ی پایین تری از بهشت تبعید نشن. و مطلقا از اخلاق بویی نبرده ن و راحت غیبت می کنن و دروغ میگن و به امید بخشش توی شب قدر، از گناه کردن ابایی ندارند. کسایی که نمی دونن وجود خداشون رو هم نمیشه عقلی اثبات کرد و باید قلبی پذیرفتش، بعد چنان از آیه های قرآن و نحوه ی نزولش میگن که انگار فیلمبردار پشت صحنه اش بوده ن. مقلدایی که اکثریتشون در برابر اندیشیدن مقاومت عجیبی می کنن و همه چیز رو سیاه و سفید می بینن. سفیدها مقدسن و بهترین و معصوم. و سیاه ها کثیفن و بدترین و محکوم. چادر و ریش ینی سعادت. و آرایش و آزادی فردی و اجتماعی یعنی شقاوت. خودشون رو در قله ی هدایت و انسانیت فرض می کنن و بقیه رو در چاه گمراهی. و البته اقلیتی هم هستن که دین رو فهمیده ن و توی راه انسانیت ازش کمک می گیرن. دلم به حال آدمای متعصب می سوزه. چه اینوری؛ چه اونوری. کسایی که هیچ خط قرمزی ندارن. هیچی رو جز خودشون قبول ندارن. آدمای متکبر و خودخفن پندار که از بالا به آدما نگاه می کنن. فک می کنن هرکی نماز می خونه یا چادر سرش ه، عقب افتاده ست. یا جواب سلام آدمارو بر اساس صفرای حساب بانکیشون میدن. آدمایی که برای جلب توجه بقیه، به هیچ لوازم آرایشی نه نمیگن.
   از دو مدل آدمایی که گفتم گریزونم. آدمای کمی هستن که بین این دو دسته قرار می گیرن و ارزش این رو دارن که به تنهایی ترجیح داده بشن. آدم کم غروری ام. تا جایی که بشه ازش استفاده نمی کنم. مگراین که احساس کنم داره بهم بی احترامی میشه. دوس دارم که همه ی آدما با خود واقعیشون زندگی کنن تا نیازی به غرور نباشه. توی آشناییا همیشه یه مرحله جلوترم. نیازی به پیش آشنایی ندارم. انگار که می شناسم آدمارو. یه بهونه ی کوچیک کافی ه برای لبخند و مهرورزی و شروع دوستی.
   زبان من، زبان محبت ه. جزو اصول دنیایی ه که برای خودم ساختم. نمی تونم و نمی خوام که ثانیه هام بدون محبت بگذرن. تا جایی که ممکن باشه با قواعد خودم زندگی می کنم. و بهترین لحظه های زندگیم هم همین ثانیه هایی ان که دنیا و آدما می ذارن، قواعد خودم توشون جاری باشه. همه ی شعرها و نوشته ها و لحظات نابم، توی همین ثانیه ها و دنیا به وجود اومدن. لذت عجیب و غیرقابل نوشتنی رو موقع نوشتن تجربه می کنم. لذتی که منو از خیلی از لذتای دیگه بی نیاز کرده. خلسه ای سراسر لذت بخش و سبک کننده. موقع نوشتن، پرنده تر میشم.
حرف زیاده ولی سرتون رو درد نمیارم. از مرگ میگم و تموم. روحت که پرنده باشه، جسمت میشه قفس. همین.
مهدیار دلکش


    اگر در این دنیا، فقط یک چیز مقدس باشد، حتما آن تماشاست. هیچ چیز به اندازه ی تماشا، معرفت آفرین و نجات دهنده نیست. سینه را گشاده و وسیع می کند. تماشا می تواند پیامبر پرور باشد. همیشه برایم سوال بود که چرا پدرم به تماشا سوگند خورده ؟ حالا اما می فهمم.
   همان طور که به معشوقه ات نگاه می کنی، به یک درخت هم. کم کم می بینی که درخت چیزی کم ندارد. بعدتر می بینی اصلا نیازی به معشوقه نداری. معشوقه ات عوض می شود. دنیا محترم می شود برایت و منبع الهام.
   سهراب در "اتاق آبی" می نویسد: نقاشان شرقی، انسان را بر گل و درخت برتری نمی دهند و همان اندازه که یک گل در تابلو محترم است، انسان هم چشم را به طرف خود می کشد. اما نقاشان غربی، اثر را طوری می کشند که انسان بر همه چیز ارجحیت دارد و در مرکز توجه است.
   من آن اندازه که از تماشا آموخته ام، از مادرم یاد نگرفته ام. و این گزافه نیست. تماشا، مرا متواضع کرده است. مهربان شده ام. نمی توانم پایم را روی برگ ها بگذارم. همان طور که روی قبرها. تماشا، دستمالی برداشته و آینه های درونم را پاک کرده. آماده ام کرده برای مواجهه با زندگی. دنیا را تماشا می کنم و عبادت من این گونه ست.

مهدیار دلکش


   آخرین باری را که حالم خوب نبوده، به خاطر نمی آورم. شاید سه سال پیش بود. بله. سه سال و تقریبا یک ماه پیش. رابطه ای که خیلی برایم جدی بود، تمام شده بود. عصبانی بودم. ناراحت بودم. حقم نبود. رفته بودم از دکه ی گوشه ی پارک ملت، سیگار بخرم. تا آن روز سیگار نکشیده بودم. می خواستم به چیزی چنگ بزنم برای تحمل کردن آن لحظه ها. سر عقل نبودم. گفت سیگار نداریم. قسمت نبود سیگاری شوم. بعد از آن روز دیگر هیچ وقت حالم آن قدر بد نبوده که طرف سیگار بروم. در واقع اگر می خواستم سیگاری شوم، حتما آن روز شده بودم. و مطمئنم دیگر طرفش نخواهم رفت.
   آدم وقتی میخش محکم نباشد، مدام به این و آن چنگ می زند. آدم دلش که به خودش قرص نباشد، معتاد آدم ها می شود. معتادی که دوست دارد مدام چنگ بزند به آدم ها.
    باید آدم ها را رها کرد. بگذاریم زندگی شان را بکنند. دوستشان داشته باشیم اما نه معتادانه. نه چنگ زنان. آدم ها برای خودشان اند. همه ی ما روزی به این نتیجه می رسیم. یکی وقتی می بیند زنش بعد از دوسال، فقط به خودش فکر می کند و علائقش. یکی وقتی می بیند، عشقش به خاطر این که فقط یکی "باشد"، او را پذیرفته. یکی هم وقتی که آقای دکه دار بهش گفته سیگار نداریم و قدم زنان، هر چند دقیقه یکبار با انگشت شستش، اشک هایش را پاک می کند.
   سهراب یک جایی می گوید: "با زندگی در گیرودار خوشی هستم." می فهممش. سهراب، لعنتی ست. سهراب، یک کثافت و خر و بی شعور است. یک مطلب عمیق فلسفی را در یک جمله ی ساده و با آرامش خاص خودش می گوید؛ در حالی که تو داری صورتت را چنگ می زنی از ذوق شنیدن چنین واژه ها و تجربه هایی. سهراب، اگر دختر بود، حتما با او ازدواج می کردم. حتی اگر پسر هم بود، با او ازدواج می کردم. البته سهراب، پدرم است. در هر صورت مرا درک کنید لطفا.
   یک جور اطمینان قلبی. آن روز به هانیه هم گفتم. گفتم اول نباید از مرگ ترسید. همین خودش کلی آدم را آرام می کند. چه می خواهد بشود ؟ برای لذت بردن و پس زدن لایه های رویین زندگی، اول باید تکلیف خود را با مرگ روشن کرد. مرگ، اولِ کبوتری ست. عشق، به آدم شجاعت می دهد. عاشق ها از مرگ نمی ترسند. و خیلی چیزهای مهم برای دیگران، برای آن ها غیر مهم می شود. دین و دنیای عاشقان، فرق می کند. خدایشان هم.
   عشق به آدم ها، اما نه مالکانه. بهتر بگویم؛ عشق به انسانیت. بروی بالای پشت بام، گوجه سبزهایت را بریزی روی سر عابران. نیبینی روی سر چه کسی می ریزی. باران شوی؛ بی منت بباری.
   آخرین باری را که حالم خوب نبوده، به خاطر نمی آورم.


مهدیار دلکش


   همه تجربه ش می کنن. دیگه خیلی دیر بشه اون لحظه ی آخر؛ ولی اتفاق میفته. به شکل کاملا یک دو سه ای. یعنی مثلا وسط یه مهمونی شلوغ نشستی، یدفه حس می کنی تنهایی. یا مثلا توی یه تاکسی و در حال تماشای بیرون. نه از این تنهاییای تینیجری ها. نه. تنهایی ناشی از ضعف و نیاز به بودن یه نفر هم نه. یه جور تنهایی فلسفی. انگار یدفه جی پی اس طرف روشن میشه و وضعیتش رو توی دنیا متوجه میشه. یدفه آدم به خودش میاد می بینه خودش ه و خودش و یه دنیایی که باید با قواعدش کنار بیاد یه جوری. می بینه نزدیک ترین آدماشم، با خودشونن. قواعدش برای دنیا مهم نیست. یه شوک بزرگ. یه چرخ دنده رو تصور کن که توی یه دستگاه بزرگ داره می چرخه؛ برای دستگاه مهم نیست که چی توی دل چرخ دنده می گذره. چرخ دنده تا بچرخه و بچرخون ه محترم ه. وگرنه میندازنش دور.
   خب. دو دسته آدم داریم بعد از مواجهه با تنهایی فلسفی. اکثریت میگن راه آسون تر رو بریم. خودمون رو بزنیم به فراموشی. به خوشی. بیا لذت ببریم. دور خودمون رو شلوغ کنیم. بهش فکر نکنیم. من با این دسته کاری ندارم. تا می تونمم فاصله می گیرم از این تیپ آدما. چون چیزی نمی تونن بهم اضافه کنن. از رازی آگاه نیستن این آدما. نمی تونن کشف کنن چیزی رو. اونا خودشون رو می سپارن به دستگاه و می چرخن با روزگار.
   اما دسته ی دوم. اینا آدمای شریفین. چون سختی رو انتخاب کردن تا بتونن ساز خودشون رو بزنن. راه خودشون رو برن و کشف کنن. این آدما درد می کشن ولی آخ نمیگن. کم حرفن. مثل علی توی "چیزهایی هست که نمی دانی". خیلی وقتا ترجیح میدن گوش بدن. ولی وقتی حرف می زنن، میشه ازشون یاد گرفت. آرومن. به اطمینان قلبی رسیدن. درویش مسلکن. آرزویی ندارن. کمترین وابستگی رو با دنیا و متعلقاتش دارن. اینا تنهایی رو انتخاب می کنن و باهاش دوست میشن. و از آدما توقعی ندارن دیگه؛ مقام حیرت. مرگ، حقیر میشه. خیلی چیزای مهم برای دیگران، بی اهمیت میشه. و برعکس.
   پدرم سهراب، عارف بود. عارف ه. هنوزم هست. راه خودش رو رفت. هنوزم در سفره. رفت و موند. همه جایی شد. همیشگی شد. توی شعر بهترین نیست ولی چون خودش بود، موند. خودش جلوتر از شعرش ه. همیشه میگم که خودش رو بیشتر از شعرش دوس دارم. لاولی ه. فنتستیک ه. یونیک ه. یه فیلم یه دقیقه ای دارم ازش که توی حیاط خونه شون دست به سینه راه میره و به درختا نگاه می کنه. بعد من هی اینو میبینم هی قلبم می خنده. هیجانی میشم. چون می دونم که می فهمه راه رفتن رو. می فهمه که داره راه میره اون لحظه. می فهمه که روبه روش درخت ه و نه یه چیزی که تنه ش محکم ه و شاخه و برگ داره. می دونم که به سلولای درخت داره فکر می کنه. به آبی که داره از ساقه بالا میره. پدرم همه چیز رو با قبل و بعدش می دید و می فهمید. یه فهم اصیل و عمیق.
   بمیرم واسه اون ماهی که داره خلاف جهت رودخونه شنا می کنه و از بقیه ی ماهیا متلک می شنوه که "کجا میری دیوونه؟" "کدوم عاقلی این کارو می کنه؟!" "راهت اشتباهه". بمیرم واسه دلت ماهی کوچولوی تنهای رودخونه. فدا بشم تورو. طاقت بیار.

مهدیار دلکش