مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۳۶ مطلب با موضوع «دلانه» ثبت شده است


   شعری که من در آن زندگی می‌کنم، چیزی فراتر از زندگی‌ست. زندگی، یعنی تلاش برای به‌دست‌آوردن و حفظ تعادل. و شعر یعنی، بر هم‌زدن آن تعادل.

   چیزی که شعر را از تشویش‌های روزمره و برهم‌زنندگان نامطلوب تعادل جدا می کند، ناخودآگاه تربیت‌یافته‌ی شاعر است که با کمک خودآگاهش، ساختمان‌هایی را می‌سازد که هیچ‌کدام شبیه به دیگری نیستند؛ ساختمان‌هایی که دیدن‌شان، در عین لذت‌بخشی، تعادل انسان را بر هم می‌زند و برای چند ثانیه، ثانیه را محو می‌کند.

   شعر برای من، فرصتی‌ست تا بتوانم در دنیاهای موازی و پنهان از این دنیا هم زندگی کنم و بتوانم رنج‌ها و لذت‌های مادربودن را تجربه کنم.

   مخاطبان شعر باید بدانند که شعرهایی که می‌خوانند تنها قسمت کوچکی از شاعرند؛ قضیه‌ی میلیون‌ها اسپرم و آن یک اسپرم خوش‌شانسی(یا بدشانسی)‌ست که به تخمک می‌رسد؛ زندگی یک شاعر و لحظاتش، شاعرانه‌تر از شعرهایش هستند.

   شعر خوب، نشانه‌ای از زندگی خوب‌تر شاعر آن است؛ یک شعر خوب، ممکن است در چند دقیقه به دنیا بیاید ولی مخاطب باهوش می‌داند که آن شعر، حاصل سال‌ها زندگی و تجربه و رنج و شادی است. آن روز به محبوبه می‌گفتم که مولانا چقدر باید زندگی کرده باشد و در عمق شنا کرده باشد که بتواند بگوید:

ای می بَتَرم از تو / من باده‌ترم از تو


مهدیار دلکش


   نه رژه‌رفتن‌های شش صبح جمعه؛ نه غذاهای بد؛ نه کمربندی که دو سوراخ آن‌طرف‌تر بسته می‌شود؛ نه حمام همیشه سرد و تایم‌دار پادگان؛ نه تنبیهات جمعی و مانورها و بشین‌پاشوها؛ نه پیاده‌روی‌های چند کیلومتری تا میدان تیر؛ و نه حتی دوربودن از موزیک و فیلم و دنیای مجازی ... بزرگ‌ترین مشکل پادگان و سربازی برای من، بودن در کنار آدم‌هایی‌ست که انتخاب‌شان نکرده‌ام؛ آدم‌های غالبا تربیت‌نشده‌ای که ماکت‌ کوچکی از ایران هستند و هر کدام‌شان، از یک گوشه‌ی کشور آمده‌اند. آدم‌هایی که سکوت را بلد نیستند؛ که موقع حرف‌زدن فرمانده، صحبت می‌کنند؛ که بعد از خاموشی و موقع خواب، صحبت می‌کنند؛ که خیلی صحبت می‌کنند؛ صحبت‌هایی که نمی‌ارزند.

   در پادگان، با آدم‌هایی زندگی می‌کنم که نمی‌دانند نباید زباله‌شان را روی زمین بیندازند؛ که به‌موقع به‌خط نمی‌شوند و خیلی از مسائل ساده و حداقلی را هم رعایت نمی‌کنند.

   اما این، همه‌ی ماجرا نیست. همین آدم‌های تربیت‌نشده، می‌توانند کارهایی کنند که تو دوستشان داشته باشی. می‌توانند، نزدیک غروب نارنجی‌رنگ و زیبای دشت کویر، دور همدیگر جمع شوند و آواز بخوانند؛ آوازهایی که تو را تا مرز اشک‌ریختن پیش می‌برند. و تو چه می‌دانی که آوازخواندن سربازان یعنی چه؟ چقدر به زندگی شبیه‌اند سربازانی که بعد از دوازده ساعت سختی و رنج‌، دور هم جمع می‌شوند و سرخوشانه آواز می‌خوانند و گاهی هم آهنگ‌های غمناک و حتی از شجریان.

   همین سربازان می‌توانند تو را وارد بازی پانتومیم و مافیا بکنند و گذر زمان را سریع‌تر. می‌توانند آن‌قدر بانمک و بامزه باشند که لبخند را تا ساعت‌ها روی لبانت نقاشی کنند. همین‌ها می‌توانند حس و نیروی تسلیم‌نشدن را در تو تقویت کنند ..

   سربازی، محور مختصات و تعاریف و حداقل‌های تو را تغییر می‌دهد و تو را شکرگزار و ریزبین و منظم می‌کند. سربازی، تجربه‌ی مفید و لازمی‌ست؛ فقط ای کاش که زمانش کمتر می‌بود؛ مثلا شش ماه.


مهدیار دلکش


 تجربه‌ی جدیدی‌ست. از آدم‌های غریبه‌ای که کم‌کم آشنا می‌شوند تا سختی‌ها و شرایط اسفناکی که باید در پادگان تحملش کنی. خوبیِ پسرها این‌ست که می‌توانند در بدترین شرایط هم شوخ‌طبعی و روحیه‌ی خود را حفظ کنند و خوش بگذرانند. این‌که همگی آمده‌اند تا سختی بکشند، اتحاد پنهان و پیدایی را بین آن‌ها ایجاد می‌کند.

   تجربه‌کردن و سختی‌کشیدن را دوست دارم؛ طوری زندگی کرده‌ام که راحت‌تر می‌توانم با این روزها کنار بیایم و آن‌ها را بگذرانم. روزهای سربازی، هیچ فایده‌ای هم که نداشته باشد، باعث می‌شود که قدردان شوی و از چیزهای کوچک هم لذت ببری؛ از غذایی که همیشه می‌خوردی و برایت عادی شده بود، به غذایی می‌رسی که به اندازه‌ی یک کف دست است و به قول خود ارشدهای پادگان، فقط برای زنده‌ماندن داده می‌شود. در ساعاتی می‌خوابی و بیدار می‌شوی که در حالت عادی، هرگز تجربه‌شان نکرده‌ای و ...

   دوران آموزشی من، از پنج‌شنبه صبح رسماً شروع می‌شود و من حداقل تا یک‌ماه دیگر، به اینترنت دسترسی نخواهم داشت. 


مهدیار دلکش


   در فرمان ششم از ده فرمان کیشلفسکی، آن‌جا که زن قصه از پسرک عاشق می‌پرسد: حالا که ادعای عاشقی می‌کنی، از من چه می‌خواهی؟

پاسخ پسرک، یک کلمه است:«هیچ‌چیز»

و عشق، یعنی همین.

   بسیاری از ادعاهای عاشقانه‌ی کنونی، به خودخواهی آلوده است. نباید با گفتن «دوستت دارم»، به دنبال گرفتن امتیازی از معشوق باشیم. نباید منتظر شنیدن «من هم دوستت دارم» باشیم. آن فرد دوست‌داشتنی‌ست و تو آن فرد را دوست داری؟ یا آن فرد را اگر برای تو باشد، دوست خواهی داشت؟ یا به او ابراز علاقه می‌کنی تا برای تو شود؟ و با شنیدن پاسخ منفی، ناگهان علاقه‌ات محو می‌شود؟

   این‌که تو کسی را دوست داری، به این معنی نیست که او هم باید تو را دوست داشته باشد. بدون توقع، دوست داشته باشیم. ابتدا خوب از علاقه‌مان مطمئن شویم و بعد ابرازش کنیم. اگر طرف مقابلمان، علاقه‌اش به اندازه‌ی ما نیست، آزارش ندهیم؛ با فاصله‌ی مناسب دوستش داشته باشیم و از همان دوست‌داشتن، انرژی بگیریم و به زندگی‌مان رنگ‌های تازه اضافه کنیم.


مهدیار دلکش

   ممنونم از همه‌ی کسانی که توی پست قبلی، نظرشان را گفتند. بعضی از نظرات واقعاً مفید بودند و من را به فکر بردند. بعضی هم بی‌دقت یا بی‌انصافانه نظر داده بودند که از آن‌ها هم ممنونم. هرازچندگاهی بد نیست اگر نظر اطرافیان را بشنویم و با درون و رفتارهای‌مان مطابقتشان دهیم و اگر تغییری لازم بود، آن را اعمال کنیم‌.
   از نقد نترسیم. اگر حرف‌ها را نشنویم و فقط حرف بزنیم، دچار دیکتاتوری و جمود فکری می‌شویم. همان‌طور که در کشورمان شاهد این دیکتاتوری‌ها هستیم. نقد کنیم و نقد شویم. بی‌خاصیتی و رنگ‌پریده‌بودن، صفات زیبایی برای آدم‌ها نیستند.
   یا نقدها درست‌اند و به شما کمک می‌کنند و یا نقدها ارتباطی با شما ندارند و مثل باد از کنارتان عبور می‌کنند. اگر بدانید که از صفتی بری هستید، به رکیک‌ترین حرف‌ها هم لبخند خواهید زد. چون آن فرد، خودش را توضیح داده است و نه شما را. کسانی هم که با خواندن حرف‌های بی‌ربط به شما، فکرهای بدی در مورد شما بکنند، همان بهتر که آن فکرها را بکنند. چون این آدم‌ها، دیر یا زود فکر جدیدی تولید می‌کنند تا شما را به پایین بکشند.
   اخلاق ناپسندی که بسیاری از اطرافیان من و حتی بزرگان هنر و دین و کشور دارند، این است که برای هم‌قدشدن با افرادی که از آن‌ها بالاتر هستند، او را به پایین می‌کشند؛ و خودشان تلاشی برای بالا رفتن نمی‌کنند. وقتی که او خوب لجن‌مال شد و در کنارشان نشست، خیالشان راحت می‌شود که دیگر کسی از آن‌ها بهتر نیست. و بعد به سراغ نفر بعدی می‌روند.
   قبل از این‌که به کارگاه‌های گروس عبدالملکیان بروم، زیاد از اطرافیانم می‌شنیدم که گروس فلان است و بی‌سار است. هرچقدر هم که سعی کردم، بدون ذهنیت کارگاه را شروع کنم، حرف‌های دوستانم در سرم می‌چرخید. اما چه شد ؟ هرچه که گذشت، بیشتر از حرف‌های ته ذهنم خجالت کشیدم. گروس از متواضع‌ترین‌ها و باسوادترین‌ها و درست‌ترین‌های اخلاقی در بین ادبیاتی‌ها بود و هست. هیچ‌وقت ندیده‌ام که پشت سر کسی حرف بزند و حتی اوقاتی که بچه‌ها سربحث را باز می‌کنند، خیلی رندانه و با خنده، بحث را عوض می‌کند. پس آن حرف‌ها برای چه بود ؟ خودتان جواب این سوال را بگویید.‌
   در نکات مطرح شده در کامنت‌ها، کسی که دین را مهم‌تر از آدم می‌داند، از من انتقاد کرده که چرا از بالا بحث می‌کنی ؟ مسلما من خودم را تا حد کسی که ساده‌ترین اصول هستی و دنیا را نمی‌داند، پایین نمی‌آورم. تئوری داعش هم این است که اسلام، مهم‌تر از انسان است؛ پس همه را یا مسلمان کنیم و یا نابود.
   یا از من ایراد گرفته شد که حرف‌های حکیمانه می‌زنی. من از شما می‌پرسم: حرف حکیمانه‌زدن ایراد است؟ اگر وبلاگ زرد و جلف داشته باشم، خوب است؟ ادعای حکمت ندارم و همیشه سعی کرده‌ام در ساده‌ترین شکل، حرف‌هایم را بنویسم، اما این‌که از حکمت انتقاد کنیم، واقعا جای تاسف است. اگر از من هم خوشتان نمی‌آید، ایرادی ندارد؛ از قدیم‌ها گفته‌اند که ببینید چه می‌گوید؛ نبینید که چه‌کسی می‌گوید.
   نه اهل شکسته‌نفسی هستم و نه اهل خودبزرگ‌بینی. اندازه‌های خودم را می‌دانم و به ضعف‌های خودم واقفم. اما از من توقع نداشته باشید که از حد خودم پایبن‌تر بیایم و توی وبلاگم از سری پست‌های «امروز غمگینم و نمی‌دانم باید چه‌کار کنم» یا «امروز رفتم خیابون، قدم زدم، کیف داد» یا «چرا یه نفر نیست که این روزا تنهاییامو پر کنه» بنویسم‌. یا عکس حرم بگذارم و زیرش بنویسم: «دلم تنگ شده». از من نخواهید که عقلم را تعطیل کنم. حرف‌های دین و غیردین، باید از فیلتر عقل عبور کنند و لااقل ضدعقل نباشند.
   دغدغه‌های من، کم و بیش همین‌هایی هستند که در آرشیوم می‌بینید. می‌توانم با لحن بهتری بنویسم، اما نمی‌توانم از آن‌ها دست بکشم. حرف‌هایی را که حس می‌کنم، باید بزنم، می‌زنم و از عواقبش هراسی ندارم.
   دوستی با افرادی که شخصیت و یا رفتار مجازی یا حقیقی‌ آن‌ها را نمی‌پسندم، به معنای تایید آن‌هاست. و من تصمیم گرفته‌ام که فقط با هم‌طیف‌هایم دوستی کنم و از غیرهم‌طیف‌هایم هم کینه یا نفرتی به دل ندارم. صرفا فکر و راهمان جداست. همین.
   اگر به حرف‌های کسی ایرادی را وارد می‌دانیم، نقدمان را بنویسیم و اگر نویسنده منصف باشد، نقد درستمان را خواهد پذیرفت. اما اگر به هر دلیلی نمی‌توانیم نقد کنیم و از آن مطلب بدمان آمده، آن موضوع را رها کنیم و به این فکر کنیم که چرا از یک نقد برآشفتیم؟ مگر کسی که افکار درست و سنجیده‌ای داشته باشد، از نقد آن‌ها آشفته و عصبانی می‌شود و به‌جای پاسخ به نقد، به نویسنده حمله می‌کند؟
   می‌دانم که قرار نیست و نمی‌توانم که همه‌ی آدم‌های دنیا را راضی نگه‌دارم و به دنبالش هم نیستم. با آگاهی کامل، راهم را می‌روم و از نقدهای منصفانه و درست هم استفاده خواهم کرد. شعار من: مدام ویرایش کن؛ نسخه‌ی نهایی بعد از مرگت، منتشر خواهد شد. رضایت دادن و ایستادن، یعنی مرگ‌.

مهدیار دلکش

   سخیف‌ترین و بی‌ارزش‌ترین نوع رابطه بین انسان‌ها، رابطه‌ی تاجرانه است. رابطه‌ای که در آن مبادله‌ی کالا با کالا انجام شود؛ بده تا بدهم. تا ندهی نمی‌دهم.
   حتی سخیف‌ترین نوع دینداری و رابطه‌ی با خدا هم همین رابطه‌‌ی تاجرانه‌ست. من کارهای خوب انجام می‌دهم و تو من را به بهشت ببر. مسخره‌ی مسخره‌ی مسخره.
   اسف‌ناکی ماجرا آن‌جاست که این مدل رابطه‌ها در ازدواج‌ها هم رایج شده. دختر می‌دهیم، پول می‌گیریم. پول می‌دهیم؛ دختر می‌خریم. رابطه‌ای که قرار است سراسر عشق باشد و ایثار.
   تا ببرید هوادار شما هستیم. تا امکان صعود شما باشد، در سی ثانیه بلیط‌ها را می‌خریم و در شبکه‌های اجتماعی غوغا می‌کنیم. ولی وای به حال‌تان اگر صعود نکنید؛ یک‌چهارم بلیط‌ها روی دست فدراسیون والیبال خواهد ماند. و قسمت فاجعه‌‌ی این هواداری‌ها، دخترانی هستند که تا دوسال پیش، فرق بین اسپک و دریافت را نمی‌دانستند و حالا عاشق سروقامتان شده‌اند. عاشق قد و هیکل سروقامتان؛ و با بردها جیغ و هورا راه می‌اندازند و با باخت‌شان، سراغ عشق‌های خواننده و بازیگرشان می‌روند.
   دوستان پسر کمتری دارم ولی عمیق­‌ترین رابطه­‌هایم با همین معدودها بوده. دوستی دارم به اسم محسن حقیقی، که ایده­‌آل­‌ترین دوست من است. خوب من را می­‌فهمد و در عین­‌حال از بامعرفت­‌ترین‌­هاست. متقابلا من هم او را می­‌فهمم و همیشه قدردان و مراقبش بوده­‌ام. خیلی اوقات نیازی به حرف زدن نداریم. یک نگاه یا یک کلمه، کافی‌ست.
   هرکسی که بخواهد می­‌تواند از من ناراحت شود، اما ترس از ناراحتی دوستانم، باعث نمی­‌شود که نگویم نود و نه درصد دخترهای ایرانی­‌ای که من می‌شناسم، با ترم معرفت آشنایی ندارند. و نمی‌توانند از رابطه­‌ی تاجرانه فراتر بروند. این درصد، در پسرها کمتر است، اما آن­‌ها هم در کل وضع جالبی ندارند.
   من ؟ مانده‌­ام با معدودها. هم­‌چنان امیدوار. ولی ترجیحم این است که در بندر لیورپول زندگی کنم و بدون­ توجه به باخت و برد تیمم، با چندین هزار تماشاگر، سرود you will never walk alone را بخوانم. به استیفی جی تعظیم کنم که سال­‌ها کنار تیم ماند و هواداران را به پول نفروخت. یا طرفدار یه تیم دسته دومی انگلیس باشم و همراه ده­‌هزار تماشاگر دیگر، با تمام وجود بازیکنان خنگ تیمم را تشویق کنم و هرگز تردیدی در وجودم حس نکنم.
   الانِ خودم را دوست ندارم. دوست ندارم که آدم­‌های بی معرفت، تاثیری روی رفتارهایم بگذارند. کاش ایرانی‌­ها طوری بودند که اخلاقی زیستن کم‌­هزینه و بی‌­هزینه می‌­بود. و خو‌ب‌­بودن، به آدم احساس بی‌­شعوری و خرفت‌بودن و احمقیت نمی­‌داد. فعلا تنها راه باقی­‌مانده برایم این است که به دنبال بامعرفت­‌ها بگردم تا بتوانم مثل خودم و طوری که فکر می­‌کنم درست­‌ست، زندگی کنم.

مهدیار دلکش


   سهراب سپهری، شاعر بود یا نقاش ؟ قصد دارم در این نوشته، به جنبه ای از سهراب سپهری که کمتر به آن پرداخته شده، بپردازم؛ یعنی خود سهراب.
   می دانیم که هر آفریننده ای، بیشتر از آن چه که به دست ما می رسد، می آفریند و می تواند که بیافریند. شاید به همان اندازه که از او آثاری به جا مانده است، لحظات و کشف هایی وجود داشته باشند که شاعر یا نقاش، ترجیح داده که آن ها را برای خودش زندگی کند و منتشرشان نکند. با درنظر گرفتن این موضوع، می توانیم به کیفیت حقیقی زندگی شاعران و نقاشان و هنرمندان پی ببریم. سهراب هم در یکی از کوتاه ترین یادداشت هایش نوشته که تماشای مهتاب را هزار برابر به نوشتن، ترجیح می دهد.
   سهراب، بیش و پیش از آن که شاعر یا نقاش باشد، یک انسان بود؛ یک عارف؛ که دنیا را از پنجره ی چشم هایش خودش می دید. هر چیزی را زنده و در همان لحظه و همان طور که بود و با تمام بودنش، تماشا می کرد. شعرها و نقاشی های سهراب، عسل هایی هستند که خبر از کامجویی های بسیار زنبور ما می دهند. سهراب، از عرفان شرق و بودا بسیار تغذیه کرده بود و توانسته بود که بسیاری از رازهای طبیعت را بگشاید و با آن، دوستی و خویشاوندی کند. او در یکی از نامه هایی که به دوستش نوشته است، خودش را یک بیابانی معرفی کرده که در سفرهای خارجی، مدام دلتنگ روستا و بیابان هایش می شده است. هم روستایی های سهراب، فکر می کردند که او نقاش است؛ چون گاه و بی گاه او را سوار بر دوچرخه اش می دیدند که همراه بوم هایش به بیابان می رود. و احتمالا خیلی از آن هایی که شعر سهراب را خوانده اند، از نقاش بودن او بی خبرند. و من ظن قوی دارم که گروه بسیار بزرگتری، از آن چه که بر روح و روان سهراب می گذشته بی خبرند.
   سهراب چگونه آدمی بوده است ؟ اطرافیان سهراب، شاید بهتر بتوانند به این سوال پاسخ بدهند. ولی به نظر من، هیچ چیز مثل خواندن کتاب هنوز در سفرم، که شامل یادداشت ها و نامه های سهراب به دوستانش است، نمی تواند در این راه به ما کمک کند. سهراب در آن نامه ها، بدون هیچ پرده و پوششی، از حرف ها و نگاه و لحظاتش می گوید. با خواندن این کتاب، می توانیم به سهراب نزدیک تر از قبل شویم.
   پرواز یک کلاغ، برای او همان اندازه مهم و تاثیرگذار بوده است که دوستی و هم کلامی با یک انسان. سهراب، شاخک های بسیار حساس و قدرتمندی داشته که با دیدن پدیده ها و اتفاقات ساده و غیرقابل لمس برای اکثر مردم هم تکان می خوردند و کاسه ی روحش پر و لبریز می شده است. طوری که در اواخر عمرش با شنیدن یک چهارم آواز قناری، به آن چیزی که می خواست می رسید. و حتی در نامه های آخرش که شدیدا هم دلتنگ وطن شده بود، از این نوشته بود که انسان با دیدن یک درخت در ایران، انگار تمام درخت های دنیا را دیده است. آواز یک پرنده در او می ماند و ادامه پیدا می کرد و شاید روی یکی از سطرهای شعرش یا گوشه ای از تابلوهای نقاشی اش می نشست.
   سهراب آن قدر در خودش دویده بود، که گویا پرده ها از چشم هایش کنار رفته بودند و می توانست پدیده ها را با قبل و بعدشان ببیند. و با آن ها وارد دیالوگ شود. سهراب، ازدواج نکرد اما دنیا، طوری برای او زنده بود که به قول خودش با وجود سنگ و درخت و پرنده ها، هیچ موقع در خلوت نبوده است. البته به این ها باید معدود دوستان نزدیک او را هم اضافه کنیم.
   شاید تنها چیزی که از سهراب بعید و دور به نظر برسد، عاشقانه نویسی باشد. می توان گفت که شعر عاشقانه ای از او در ذهن ادبیات کشور نمانده است، اما با خواندن نامه ی او به دوستش مهری، می توانیم به این توانایی و مهارت استثنایی و البته مغفول او هم پی ببریم. سهراب در این نامه ی سراسر مهر و خلوص، از دردی که خوب بودن دیگران به او منتقل می کند، می نویسد و خطاب به دوستش می گوید که تو برای من دردناکی. و بعد به مرور خاطراتشان می پردازد و خالصانه از او برای آن لحظه های روشن تشکر می کند. نامه ای سراسر مهر و عشق و مهربانی و البته با کشف ها و امضای سهراب، پای تک تک کلماتش. حتم دارم که خواندن آن نامه، خواننده های شعرهای او را شگفت زده خواهد کرد.
   سهراب در تمام لحظات زندگی اش در حال تجربه کردن بود. و به قول خودش، همیشه با وزش درونش می رفت. بی توجه به تعریف دیگران از زندگی، معنا و مدل جدیدی برای زندگی آفرید. مدلی که از آرامش درونی حاصل می شد و به آرامش درونی منجر می شد. مدلی که در آن سهراب، همه چیز را در کنارش حاضر می یافت و دنیا را همراه خودش داشت. او بیشتر سکوت و تماشا می کرد و کم اما عمیق حرف می زد. هشیاری پاکی داشت و لحظه را می فهمید.
   سهراب، سفرهای خارجی زیادی را تجربه کرد اما هیچ گاه شیفته ی فرهنگ غرب نشد. معتقد بود که باید فرهنگ و هنر غرب را جوید و قسمت عمده ی آن را تف کرد. ماجرای او با فرهنگ و عرفان شرق اما داستان جداگانه ای بود. سهراب، ارادت ویژه ای به بودا و فرهنگ شرق داشت و بیشترین تاثیر را از آن ها گرفت. حتی در نقاشی هایش از فلسفه ی ذن (که همان تاثیرگذاری بر مخاطب، از راه غلبه ی خالی ها و سفیدی های تابلو بر سیاهی هاست) بسیار استفاده می کرد.
   با این حال، سهراب متعصبانه از فرهنگ و کشوری طرفداری نمی کرد و به قول خودش، آدم ها تنها زمانی برای او وجود داشته اند که از پله ی خاصی از شعور بالا رفته و دارای معرفت می بوده اند. و او با این آدم ها هم در نیویورک برخورده بود و هم درکوچه های کاشان.
   در پایان خوش دارم که برای آشنایی بیشتر با خلق و خوی سهراب سپهری، دو خاطره ی جالب از سهراب را به روایت دوستان او نقل کنم.
   سهراب با اتومبیلش در جاده ای بین راهی، در حرکت بوده است. کشاورزی را مشغول کار می بیند و اتومبیلش را نگه می دارد تا با او میوه بخورد. اما مرد کشاورز از سهراب تقاضای سیگار می کند. سهراب هم که سیگاری نبوده و سیگار نداشته، دوباره به او میوه تعارف می کند، اما آن کشاورز فقط سیگار می خواسته است. این اتفاق و ناتوانی سهراب، در برآوردن نیاز آن کشاورز، اندوه عمیقی در روح و روان سهراب به جا گذاشت؛ به طوری که از آن روز به بعد همیشه در داشبورد اتومبیلش چند بسته سیگار داشته است.
   در یک روز دیگر، سهراب همراه با دوستش سوار اتومبیل بوده اند که مگسی وارد اتومبیل آن ها می شود. چند کیلومتر جلوتر، سهراب متوجه مگس می شود و به دوستش این موضوع را اطلاع می دهد. دوست سهراب می گوید که خیلی عقب تر مگس وارد اتومبیل شده است. سهراب برای این که آن مگس از خانه و خانواده ی احتمالی اش دور نشود، دور می زند و مگس را در همان جایی که سوار شده بود، پیاده می کند.

مهدیار دلکش


   با کمال احترام
   با تمام خضوع
   با نهایت خاکساری
   می خوام بگم که تصمیم گرفته ام از این به بعد، با قواعد خودم زندگی کنم؛ و نه با قواعد جامعه. یکی از قواعد من، در نظرنگرفتن تقویم و تاثیر نپذیرفتن از اون ه. هر روزی که تازگی و شعف رو توی آدمی دیدم، عید رو بهش تبریک میگم. هر روزی که توی آدمی، تغییر مثبتی دیدم، تولدش رو بهش میگم. و از اطرافیانم هم همین توقع رو دارم. لطفا نه تبریک تقویمی بگید و نه توقع تقویمی از من داشته باشید. و نه از من ناراحت بشید. با احترام و تواضع ازتون می خوام که من رو رعایت کنید.
مولانای جانم میگه که: ای برادر عقل یکدم با خود آر / دم به دم در تو خزان ست و بهار
ابتهاج عزیزم میگه که: تا بردمد خورشید نو، شب را ز خود بیرون کنید

حالا من همه ی اینارو گفتم، باز یکی میاد اسمس میده عیدت مبارک و فلان.
ما بیمار عادت هاییم. و یک بار هم از خودمون نمی پرسیم که چرا ؟!

با احترام و تواضع.

مهدیار دلکش


   از صفت های خدا، "غنی" را طور دیگری دوست می دارم. بی نیازی، هدفی ست که به سمتش حرکت می کنم. این که چقدر موفق باشم را نمی دانم. اما جاده ی بی نیازی، آن قدر زیباست که به مقصد رسیدنش، چندان هم مهم نیست.
   گاهی از من می پرسند که تو بودایی شده ای ؟ درویش شده ای ؟ عارف شده ای ؟ مرتاض شده ای ؟ و من به آن ها لبخند می زنم. من حق جو شده ام و به دنبال ندای درونی ام می روم. به دنبال هر چیزی که مرا پرنده تر کند. و بندهای جهالت و اسیری را از دست و پاهایم باز کند. مثل پرنده ای که روی درختان مختلف می نشیند و از آن ها استفاده می کند. اما خود را محدود و متعصب به هیچ یک نمی داند. خواه بودا؛ خواه محمد؛ خواه مولانا؛ خواه راسل؛ خواه اوشو؛ خواه علی؛ خواه یک پرنده؛ خواه یک درخت. تو اگر هشیار باشی، پرواز یک پرنده می تواند همان کاری را با تو بکند که خواندن آیات قرآن یا کتاب های مختلف.
   من به هیچ یک از دوستانم نیازی ندارم. یاد گرفته ام که خودم از پس خودم بربیایم. تنهایی، در سخت ترین روزای عمرم، این را به من آموخته است. اگر با کسی دوست هستم، به خاطر گرامی داشتن محبت است. محبت، تنها چیزی که زیستن را ارزشمند می کند. محبت دادن و دردی را برطرف کردن، تنها هدف من از برقراری رابطه بوده است. و مدتی ست که تصمیم گرفته ام هدف دیگری هم به آن اضافه کنم و رابطه هایم را کیفی تر کنم. هدف جدیدم، آموختن از دوست هایم است. برای رسیدن به هدف جدیدم باید دوست هایی داشته باشم که بتوانند به من چیزی اضافه کنند و در مرحله ی تبادل محبت، متوقف نمانیم. آدم هایی امن که از مرحله ی همسریابی و دوست پسر/دختریابی گذشته باشند و به فکر ساختن روحشان باشند؛ انسان های دغدغه مند و عمیق که کافی شاپ ها و سینماها و دوردورهایشان را رفته باشند و اهل شو آف نباشند و آن شعر مولانا را خوانده باشند که: ای بستگان تن به تماشای جان روید ... باید دوست هایی داشته باشم که مولانا را فهمیده باشند. "سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو" را درک کرده باشند. خلاصه کنم: باید دوستان پخته ای داشته باشم که سوالات اساسی درباره ی آفرینش داشته باشند و بلد باشند که با جریان رودخانه ی روزگار و زندگی نروند. کسانی که دنبال فرار از نادانی و میان مایگی باشند. دیوانگی را پاس بدارند و در عین حال فرهیخته و دانا باشند. کسانی که در مسیر جاده ی بی نیازی، هم سفرم شوند. و در عین بی نیازی به یکدیگر کمک کنیم تا مسیر بیشتری را بپیماییم.
   تصمیم گرفته ام که در روابطم سخت گیرتر شوم و دایره را تنگ تر کنم. تا در آینده به جاهای بهتری برسم. شاملو در یکی از مصاحبه هایش گفته که ای کاش می شد در هر خانه یک ساعت شنی بزرگ گذاشت و این ساعت، به تعداد ثانیه های عمر یک انسان شن می داشت و ما می دیدیم که هر دانه ی شنی که می افتد، دیگر برنمی گردد. کاش ساعت ها را دایره ای نمی ساختند، تا ما بهتر قدر زمان را می دانستیم.

مهدیار دلکش


برای من، آدم ها دو دسته اند:

یک. مالکیت طلب ها؛ خودبین ها؛ در زنجیر ها؛ حتما باید یکی بیاید تا خوشبخت شوی ها.

دو. دوست داشتنی ها؛ پرنده ها؛ ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد ها.







+و البته که قلیل من الاخرین که السابقون السابقون، اولئک المقربون.
مهدیار دلکش