مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۲۰ مطلب با موضوع «معرفی کتاب» ثبت شده است


   


  سطح کتاب، آن‌قدرها بالا نیست. اما میان همین حرف‌های معمولی و گاهاً شعاری، حرف‌های نابی هم پیدا می‌شود که در ادامه خواهم آوردم‌شان:


   بگذار شادمانه بمیرم. و شادمانه‌مردن، ممکن نیست مگر آن‌که یقین بدانم تو می‌دانی که بر این مرده حتی قطره‌ای نباید گریست .. من هر روز که بروم، بی‌آرزو رفته‌ام. مطلقاً بی‌توقعم. ابداً تشنه نیستم و چشم‌هایم به دنبال هیچ، هیچ و هیچ‌چیز نیست .. من به مراتب بیش از شایستگی‌ام، شیره‌ی زندگی را مکیده‌ام. و اینک، هرچه فکر می‌کنم، می‌بینم که جز شادی و آسودگی خاطرت، چیزی نمانده که بخواهم .. من با جهان، شادمانه وداع می‌کنم، با من عزادارانه وداع مکن. و هرگز نیم‌نگاهی هم به جانب آن‌ها که بر مزار من زار می‌زنند و شیون می‌کنند، نینداز. آن‌ها مرا نمی‌شناسند و هرگز نمی‌شناخته‌اند. ای کاش به آن‌جا رسیده باشم که رهگذران، بر سنگ گورم، شاخه‌گلی بگذارند و از کنارم هم‌چنان که زیرلب به شادی آواز می‌خوانند، بگذرند .. به یاد داشته باش که از تو بغض‌کردن و خودْخوردن و غم فرودادن و در خلوتْ‌گریستن و در جمعْ‌لبخندزدن نمی‌خواهم. این سفر را باورداشتن و برای راهیِ شاد و راضیِ این سفر، دستی شادمانه تکان‌دادن می‌خواهم. بگو: آیا این درست است که ما به خاطر کسی شیون کنیم، بر سر بکوبیم، جامه‌ی عزا بپوشیم، ماتم بگیریم که از ما جز خنده بر رفته‌ی خویش را توقع نداشته است؟


   بی‌پروا به تو می‌گویم که دوست داشتنی خالصانه، همیشگی، و رو به تزاید، دوست داشتنی‌ست بسیار دشوار؛ تا مرزهای ناممکن. اما من، نسبت به تو، از پسِ این مهمِ دشوار، به آسانی برآمده‌ام؛ چرا که خوبیِ تو، خوبیِ خالصانه، همیشگی و رو به تزایدی‌ست که هر امر دشوار را بر من آسان کرده است و جمیع مرزهای ناممکن را فروریخته‌.


   من هرگز ضرورت اندوه را انکار نمی‌کنم؛ چرا که می‌دانم هیچ‌چیز مثل اندوه، روح را تصفیه نمی‌کند و الماس عاطفه را صیقل نمی‌دهد. اما میدان‌دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ چرا که غم، حریص است و بیشترخواه و مرزناپذیر، طاغی و سرکش و بدلگام ... مگذار غم، سراسر سرزمین روحت را به تصرف خویش درآورد و جای کوچکی برای من باقی نگذارد. اگر به خاطر تزکیه‌ی روح، قدری غمگین باید بود -که البته باید بود- ضرورت است که چنین غمی، انتخاب‌شده باشد، نه تحمیل شده.


مهدیار دلکش



   این کتاب، بیشتر از آن‌که داستان یا رمان باشد، پالایش‌گر روح است. و نکات ارزشمندی را در خود نهفته است. خط به خط باید خواندش و واژه‌هایش را نوشید.


برش‌هایی از کتاب:

انسان، وسیله‌ای‌ست برای دوام‌بخشیدن به کارها یا کار، ابزاری‌ست برای ایجاد آسایش انسان؟ ما در خدمتِ کاریم یا کار، در خدمت ماست؟


   انسان، حتی در یک زندان انفرادی تنگ و تاریک نیز می‌تواند برای خود، زندگیِ نامحدودی به وجود بیاورد.


   عشق، شکستن و پاره‌کردن حریم ممنوعیت‌های ناموجه است. عشق، اوج آزادی فردی‌ست برای آن‌کس که خواهانِ شریف‌ترین آزادی‌هاست. عشق، نوع عمیق و متعالی اخلاق است که به جنگ با شبه‌اخلاق و اخلاقیات بازاری می‌رود.


   عشق، محصول ترس از تنهاماندن نیست. عشق، فرزند اضطراب نیست. عشق، آویختن بارانی به نخستین میخی که دست‌مان به آن می‌رسد، نیست.


  سن، مشکل عشق نیست. زمان نمی‌تواند بلور اصل را کدر کند. مگر آن‌که تو پیوسته برق‌انداختن آن را از یاد برده باشی.

   

   اگر پرنده را به قفس بیندازی، مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی. و پرنده‌ی قاب‌گرفته، فقط تصور باطلی از پرنده است. عشق، در قاب یادها، پرنده‌ای‌ست در قفس. منت آب و دانه بر سر او مگذار و امنیت و رفاه را به رخ او نکش. عشق، طالب حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب.


   بگذار خالصانه قبول کنیم کوچکیم تا بتوانیم بزرگ شویم، عوض شویم. رشد کنیم و دیگری شویم. بزرگ، جایی برای تغییرکردن ندارد. وقتی مظروف، درست به اندازه‌ی ظرف بشود، دیگر چگونه تغییری در مظروف ممکن می‌شود جز ریختن بر زمین و تلف‌شدن؟


مهدیار دلکش


  

  برش‌هایی از کتاب:


  گوزن ماده‌ای ناگهان از بیشه‌ای بیرون می‌جهد. لحظه‌ای با دقت به تو خیره می‌شود و بعد می‌رود. چه روحی به آن جانور حرکت می‌دهد؟ چه قدرت اسرارآمیزی زمین را با گل‌هایی به هر رنگ رنگین‌کمان تزیین می‌کند؟ و آسمان شب را با تور فاخری از ستاره‌های چشمک‌زن می‌آراید؟ به جهان نگاه کن گئورگ! پیش از آن که خودت را بیش از حد با فیزیک و شیمی پر کنی، جهان را نگاه کن.


   هیچ دو پرتقالی، یک‌جور نیست یان‌اولاو! حتی دو پهنک علف، شبیه هم نیستند؛ به همین دلیل است که تو حالا اینجایی .. تو این همه راه نیامده‌ای که با "یک زن" دیدار کنی؛ اگر این‌طور است، دردسر بیهوده‌ای به خودت داده‌ای؛ چون اروپا پر از زن است. تو آمده‌ای تا با من دیدار کنی؛ و از من فقط یکی هست.


   عصر آگِست گرمی را به یاد می‌آورم که نشسته بودیم و از شبه‌جزیره‌ی بایگدوی، آبشار را تماشا می‌کردیم. نمی‌دانم این حرف از کجا آمد، اما ناگهان از دهانم پرید:"ما فقط یک‌بار به این جهان می‌آییم." ورونیکا گفت:"ما حالا اینجا هستیم." انگار می‌پنداشت باید این حقیقت را به یاد خودمان بیاوریم.



دختر پرتقالی

یوستین گاردر

162 صفحه

نمره: هجده‌ونیم


مهدیار دلکش




 می‌شد کتاب مختصرتری باشد ولی همین کتاب هم بسیار آموزنده و مفیدست؛ مخصوصاً برای آن‌هایی که کمتر کتاب‌های روان‌شناسی خوانده‌اند. تقریباً نیمی از کتاب در مورد اثرات و نیروی عجیب "تلقین" در زندگی انسان است.


برش‌هایی از کتاب:

   

   وقتی عادت خوشبختی را فراگرفتید، دیگر برده نیستید؛ ارباب می‌شوید. عادت خوشبخت‌بودن، به ما امکان می‌دهد که از سلطه‌ی شرایط، بیرون بیاییم؛ آزاد و یا تا حدود زیادی آزاد شویم.


   عمل و احساس شما، نه بر حسب شکل حقیقی اشیا، بلکه ناشی از تصویری است که از این اشیا در ذهن خود دارید.


   اگر تصویر ذهنی شما از خودتان، شایسته باشد و بتوانید با اطمینان به آن افتخار کنید، احساس اعتماد‌به‌نفس می‌کنید؛ می‌توانید آزادانه خودتان باشید و منظورتان را بفهمانید؛ در حد مطلوب خود عمل می‌کنید. اگر تصویر ذهنی، برایتان مایه‌ی خجالت باشد، پنهانش می‌کنید. خلاقیت متوقف می‌شود؛ آدم نچسبی می‌شوید و با شما کنارآمدن، دشوار می‌شود.




روان‌شناسی تصویر ذهنی

ماکسول مالتز

نشر شباهنگ

سیصدوسی‌و‌هفت صفحه

ده‌هزار تومان


مهدیار دلکش




  این کتاب، طی هم‌کلامی لیدی داتاس و کریستین بوبن نوشته شده است. کتابی‌ست روشن، سرشار از تجربه‌های ناب کریستین بوبن. اگر به سهراب سپهری و مولانا علاقه دارید، این کتاب را بخوانید.


برشی از کتاب: 


   اندیشیدن، یعنی به قعر یک چاه نگریستن و سطلی را که به زنجیری بسته شده، به درون آن فرستادن و از بالاآوردن آن لذت‌بردن، در حالی که لبالب از آبی تیره است که در آن عکس تمامی ستارگان افتاده است.



نور جهان

کریستین بوبن

انتشارات دوستان

صدوچهل‌وپنج صفحه

چهارهزار تومان


مهدیار دلکش

   


   آبی که شجاعت جداشدن از رود را داشته باشد، رود دیگری می‌شود و راه‌ تازه‌ای می‌سازد. زوربا، این رود تازه است که آن‌قدر خودش است که هنجارهای شما را به چالش می‌کشد و شما را به تردید می‌اندازد؛ تردیدی که به ارباب قصه‌ی زوربا هم دست داد و او را عوض کرد.

   زوربا اهل کام‌جویی‌ست. معتقد است که برای دل‌بریدن از چیزی، باید تا انتهای آن چیز رفت. ایستادن و تلاش برای انجام‌ندادن کاری، انسان را حریص‌تر و مریض‌تر می‌کند.

   از تمام حرف‌هایی که زوربا در مورد زنان می‌زند و البته بسیاری از آن‌ها تند و بزرگ‌نمایی‌شده و حتی توهین‌آمیزاند، تنها این چند جمله را دوست دارم: «من معتقدم تنها کسی آدم است که می‌خواهد آزاد باشد. زن نمی‌خواهد آزاد باشد؛ در این‌صورت آیا زن، آدم است؟» این انفعال و رضایت به محدودیت را در اکثر زن‌های اطرافم دیده‌ام.

   زوربا از قید و بندها رهاست. به‌درستی، هنجارها را قراردادی می‌داند و آن‌ها را به چالش می‌کشد و با مدل خودش زندگی می‌کند. در برابر سیستم پوسیده و بیمار دینی زمان خود، می‌ایستد و در عمل نشان می‌دهد که چقدر از کشیش‌ها و مومنان مسیحی، به انسانیت نزدیک‌تر است.

   زوربا شبیه کودکان، با هر چیزی، طوری مواجه می‌شود که انگار برای اولین‌بار، آن چیز را تجربه می‌کند و فقط از حال و کاری که انجام می‌دهد، لذت می‌برد. در مواقعی که کلمه نداشته باشد، می‌رقصد و هرگاه که کیفش کوک باشد، سنتور می‌نوازد و همه‌ی این کارها را عاشقانه انجام می‌دهد.

   او سرکش و طغیان‌گر است اما نتیجه‌ی طغیانش این است که شما به‌جای ملامت او، به درستی زندگی خودتان شک می‌کنید.

   زوربا با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هایش، دوست‌داشتنی‌ست. او آن‌قدر در خود دوید که در آخر، به قله‌ی خود رسید.



زوربای یونانی

نیکوس کازانتزاکیس

چهارصد و سی‌وپنج صفحه

نوزده هزارتومان


مهدیار دلکش




مردم تفکر نمی‌کنن، تکرار می‌کنن. تحلیل نمی‌کنن، نشخوار می‌کنن. هضم نمی‌کنن، کپی می‌کنن.

انتخاب بینِ امکانات در دسترس، فرق داره با این‌که خودت برای خودت تفکر کنی.  تنها راهِ درست فکرکردن برای خودت اینه که امکانات جدید خلق کنی، امکان‌هایی که وجود خارجی ندارن.


استیو تولتز

جز از کل

چهل‌هزار تومان

ششصدوپنجاه‌وشش صفحه




+کتاب خیلی خوبی‌ست و این قسمت از کتاب، بی‌ارتباط با پست قبلی نیست.


مهدیار دلکش

 



آیا اشیا و موجوداتی را که می‌بینیم، همان‌هایی هستند که می‌بینیم و یا شبح و تصویری از اصل آن جسم‌اند؟پ
آیا اطلاعات و خاطرات انسان، در بخش معینی از مغز او ذخیره می‌شوند و یا به‌صورت امواجی در ذهن او در گردش‌اند؟
آیا هر ذره از مغز، اطلاعات جداگانه‌ای را در خود ذخیره می‌کنند و یا هر ذره، حاوی کل اطلاعات مغز است؟
آیا کوانتوم‌ها همیشه به صورت ذره نمود می‌کنند و یا فقط هنگامی که ما به آن‌ها نگاه می‌کنیم؟
آیا ذراتی وجود دارند که از نور سریع‌تر حرکت می‌کنند؟
آیا ممکن است که زمان و مکان، متوقف شوند؟
دلیل وجود رویاهای صادقه و خواب‌هایی که در آینده عیناً اتفاق می‌افتند، چیست؟
آیا علم می‌تواند تمام اتفاقات کائنات را توضیح دهد؟ و یا رازها و سوالات زیادی هستند که عقل و علم بشر، هنوز به آن‌ها نرسیده است؟
آیا عرفا این توانایی را دارند که به نظم مستتر دست یابند؟
نظم مستتر چیست؟ و آیا نظم نامستتر، می‌تواند راهی به نظم مستتر پیدا کند؟
چرا کسانی که تجربه‌ی خروج از جسم را دارند، مسیر زندگی‌شان عوض می‌شود و به دنیای عرفان و بوداییت علاقه‌مند می‌شوند؟
تجربه‌ی تجرد روح چیست؟ و چه ویژگی‌هایی دارد؟
عادت فکری ما چه تاثیری بر تجربه‌ی تجرد روح می‌گذارد؟
کسانی که تجربه‌ی خروج از بدن دارند و ورود به دنیای دیگر را تجربه کرده‌اند، آن را چگونه توصیف می‌کنند؟
آیا با استفاده از الگوی هولوگرافیک و تلقین، می‌توانیم باعث درمان بیماری‌های مختلف شویم؟
آیا اراده و تسلط بر بدن، می‌تواند بیماری‌های لاعلاج را درمان کند؟
آیا می‌توانیم خواب را نوعی هولوگرام ‌بدانیم؟
آیا ایمان و اعتقاد شدید قلبی به شفاگرفتن باعث شفا گرفتن بیماران از افراد مذهبی و معنوی‌ست و یا کرامات خاص آن افراد، باعث شفاگرفتن بیماران می‌شود؟
آیا افرادی که هیپنوتیزم می‌شوند، قادرند که بر ناخودآگاه خود تاثیر بگذارند؟آیا آسمان یک هولوگرام است؟
موجودات نوری چه کسانی هستند؟


   برای من که بهمن سال نود‌ویک، تجربه‌ی حالت نزدیک به مرگ را داشتم، خواندن این کتاب، بسیار لذت‌بخش بود. و جواب تعداد زیادی از سوال‌هایم را گرفتم. از آن کتاب‌هایی‌ست که حتما باید خوانده شود و دیدگاه تازه‌ای از کائنات به شما خواهد داد.

جهان هولوگرافیک
نویسنده مایکل تالبوت
مترجم داریوش مهرجویی
نشر هرمس
چهارصد‌و‌سی صفحه
قیمت بیست‌و‌دو‌هزار تومان


مهدیار دلکش


   ۹۳ برای من سال نسبتا پرتناقضی بود؛ چون هدف گذاری اشتباهی کرده بودم. قصد داشتم که ساحت های وجودی ام را از تناقض دربیاورم. در حالی که هنوز بر آن ها مسلط نبودم و هنوز خودم را آن طور که باید، نمی شناختم. یک سال را از دست دادم. اما باز شادم که به اشتباهم پی بردم. سال ۹۴ را باید به خودشناسی بگذرانم. هنوز خودم را نشناخته ام؛ هنوز به همه ی خودم آگاه نیستم. خودشناسی، صفت های دوست داشتنی عاریتی را بدل به جزیی از انسان می کند. و تو دیگر نیازی به نمایاندن چیزی نداری، بلکه آن چیز، تویی و در توست.
   کریشنا مورتی، در کتاب اولین و آخرین رهایی اش می گوید که برای شدن، ابتدا باید بر آن چه که هست، تسلط یافت؛ بدون ذهنی گری و پیش فرض؛ با ذهنی خالی و هشیار و آماده ی دریافت؛ بدون گذشته و آینده. هر تلاشی برای شدن، بدون شرایط بالا، محکوم به شکست و تشویش و ناراحتی و غم است.
   ما باید با از بین بردن ذره ذره ی تاریکی، به نور برسیم و نور بشویم. در تاریکی نشستن و خواستن نور، ثمری ندارد. ما باید خود را بشناسیم و اگر توانستیم بدون برچسب و چهارچوب و دین و آیین (و هر گونه محدودکننده و قفسی)، خود را دریابیم، خدا را نیز خواهیم یافت و فریاد انالحق سر خواهیم داد. آن وقت دیگر فاصله ای بین ما و خدا نخواهد بود. آن وقت دیگر نیازی به دعا و مناجات نیست. چون خدا در ماست و ماست. دعا برای زمانی ست که فاصله باشد، و من و تویی.
   چگونه می شود یک ناشناخته را شناخت؟ چیزی که به آن می گوییم لیس کمثله شی ؟ هر تعریفی که از این ناشناخته بشود، صرفا تعریفی ست که آن شخص براساس ذهنیت خود و محیط و شرایط زندگی خود به آن رسیده است. شبیه همان داستان مولانا و فیلی ست که در تاریکی بود و هر کسی به یک اندام او دست می کشید و تعریفی از آن می کرد. اما آن فقط اندامی از اندام های آن فیل بود و نه همه ی آن؛ و همه در حالی که درست می گفتند، همه ی حقیقت را نمی دانستند و نمی توانستند که بدانند.
   تصور ما از خدا نیز همین گونه است. هر کسی تعریف و تصوری از خدا دارد؛ اما چون خدا ناشناخته ست و ما در تاریکی هستیم، نمی توانیم تمام حقیقت را ببینیم؛ و تعریفی ناقص داریم. باید از چهارچوب ها و محدودکننده ها و تعاریف مشخص و آن چه که از گذشته و توسط دیگران به ما رسیده است، خود را خالی کنیم تا نور شویم و بینا؛ و خود و دنیا را از تاریکی نجات دهیم.


+ به همه ی دوستان، اکیدا پیشنهاد می کنم که کتاب اولین و آخرین رهایی از جیدو کریشنا مورتی (انتشارات مجید) را مطالعه کنند. واقعا کتاب تحول آفرین و مفیدی ست.

مهدیار دلکش


   توی این پست، بهترین کتابی رو که تا حالا خوندم، معرفی می کنم. یعنی کتاب هنوز در سفرم؛ دست نوشته های سهراب سپهری. و از رعنا، نیل، و امیرحافظ عزیزم دعوت می کنم که کتاب معرفی کنن.
   شاید خیلی بدجنسانه و کثافتانه باشه حرفم، ولی خیلی خوشحال تر می شدم اگه سهراب شعر کمتر می نوشت و به جاش می نوشت. به جای هشت کتاب، هشت تا هنوز در سفرم می نوشت. فک کن! هشت تا هنوز در سفرم! فکرشم ذوق آور و نیش باز کن ه.
   ما توی هنوز در سفرم، سهراب و دنیا و افکارش رو عریان می بینیم. درست ه که شعر سهراب شعر ساده ای ه و راحت میشه فهمید اکثر شعراش رو؛ ولی توی نوشته هاش، همون یه ذره پیچیدگی های زبان شعر رو هم نمی بینیم. و سهراب، راحت خودش رو به ما نشون میده. گوشه ای از خودش رو.   ولع داشتم که زودتر کتاب رو بخونم. ولی نمی شد. چند صفحه رو می خوندم و پر می شدم. و می بستم کتاب رو و می رفتم یه کم قدم می زدم. درگیرم کرده بود. حرفایی بودن که دوس می داشتم نویسنده شون من می بودم. تجربه هایی که حسشون کرده بودم ولی نتونسته بودم بنویسم. سهراب در کمال آرامش و در خلال نامه های عادی به دوستاش و وسط حرفای معمولی، جمله هایی رو نوشته که حاصل یک عمر زندگی و تجربه و تماشاست.
   مثلا نامه ی صفحه ی 87 به مهری رو، چهار روز طول کشید تا بتونم تمومش کنم. بی شک بهترین و عمیق ترین نامه ای ه که خوندم تا حالا. اونجایی که میگه: "می خواهم با تو حرف بزنم. اما نه. با تو باید از سر حد حرف گذشت." یا اوج نامه ش: "آه که خوبی دیگران چه دردناک است. تو برای من دردناکی. این حقیقی ست." دقیقا یادم ه به اینجا که رسیدم، کتاب رو بستم و زدم بیرون. نمی تونستم بشینم. این دردناک بودن کسی که دوستش داری رو با همه بودنم حس کرده بودم ولی بلد نبودم بنویسمش. یا فکر کن کسی رو داشته باشی که باهاش از سر حد حرف بگذری. و مهم تر از اون، این رو آگاهانه درک کنی و بتونی بنویسیش.
   یه جای دیگه ی اون نامه ی صفحه ی 87 میگه که: "مردم از کنار گل بی اعتنا می گذرند. می روند تا شعر گل را در صفحه ی یک کتاب پیدا کنند و بخوانند."
   سهراب برای من سفیدرنگ ه و بکر. هربار از سرزمینش، چیز تازه تری کشف می کنم. اگه به عرفان شرق و بودا و کشف علاقه داری، این کتاب رو از دست نده.

هنوز در سفرم
یادداشتهای سهراب سپهری
نشر فرزان روز

مهدیار دلکش