خسته شده ام، اما چاره ای نیست. باید تحمل کرد. دیروز متئو گفت اگر می خواهم از اینجا بروم، باید ۴ ماه دیگر صبر کنم. راه تنگه آن موقع باز می شود. و من بغض کردم. این دریا را دوست ندارم. ماهیانش را دوست ندارم. تنهایی را دوست دارم.
تمام زندگیم، آمیزه ای از ترس و غم شده است. دلم رفتن میخواهد. دلم مردن میخواهد. این روزها دائم زیر لب میخوانم: "ای ماهیگیران٬ چرا از تورهایتان من را نصیبی نیست؟" دلم تور می خواهد. دلم تقلا کردن در تور میخواهد. دلم جان دادن در قایق می خواهد. دنی میگفت لحظه های سختی است. او پارسال در تور ماهیگیران افتاده بود و توانسته بود خودش را به دریا پرت کند. دلم آن لحظه های سخت را می خواهد. اگر جای دنی بودم، هرگز به دریا برنمی گشتم.
گاهی در زندگی به نقطه ای میرسی که حاضری بمیری و دیگر یک ثانیه هم نفس نکشی. حاضری در تور ماهیگیران بروی، اما پیش ماهیان نباشی. حاضری شام یک خانواده ی حرام لقمه بشوی، ولی نباشی. دلم ساتور می خواهد. تکه تکه شدن میخواهد. می دانم اگر تکه تکه هم شوم، هر تکه ام دوباره ساتور میخواهد. دوباره نبودن میخواهد.
حالا که فکر میکنم میبینم باز شدن تنگه هم دردی از من دوا نمی کند. معلوم نیست ماهیان آن دریا بهتر از این عوضی ها باشند. پدربزرگم همیشه میگفت از کوسه ها بترسید. آن ها برای دریدن آفریده شده اند. اما حالا همه کوسه شده اند. کوسه بودن را یاد گرفته اند. اگر ندری، میدرند.
گاهی خودم را به سنگ های نوک تیز کف دریا می کوبم تا بدنم زخمی شود. گاهی از گذرگاه کوسه ها عبور می کنم اما هیچ کدامشان زحمت خوردن من را به خود نمی دهند. زیادی کوچک هستم برای آن ها. من انتقام این زجرها را خواهم گرفت. استخوان خواهم شد در گلوی آدم ها. لعنت به این دریای پر از جلبک!