آبی که شجاعت جداشدن از رود را داشته باشد، رود دیگری میشود و راه تازهای میسازد. زوربا، این رود تازه است که آنقدر خودش است که هنجارهای شما را به چالش میکشد و شما را به تردید میاندازد؛ تردیدی که به ارباب قصهی زوربا هم دست داد و او را عوض کرد.
زوربا اهل کامجوییست. معتقد است که برای دلبریدن از چیزی، باید تا انتهای آن چیز رفت. ایستادن و تلاش برای انجامندادن کاری، انسان را حریصتر و مریضتر میکند.
از تمام حرفهایی که زوربا در مورد زنان میزند و البته بسیاری از آنها تند و بزرگنماییشده و حتی توهینآمیزاند، تنها این چند جمله را دوست دارم: «من معتقدم تنها کسی آدم است که میخواهد آزاد باشد. زن نمیخواهد آزاد باشد؛ در اینصورت آیا زن، آدم است؟» این انفعال و رضایت به محدودیت را در اکثر زنهای اطرافم دیدهام.
زوربا از قید و بندها رهاست. بهدرستی، هنجارها را قراردادی میداند و آنها را به چالش میکشد و با مدل خودش زندگی میکند. در برابر سیستم پوسیده و بیمار دینی زمان خود، میایستد و در عمل نشان میدهد که چقدر از کشیشها و مومنان مسیحی، به انسانیت نزدیکتر است.
زوربا شبیه کودکان، با هر چیزی، طوری مواجه میشود که انگار برای اولینبار، آن چیز را تجربه میکند و فقط از حال و کاری که انجام میدهد، لذت میبرد. در مواقعی که کلمه نداشته باشد، میرقصد و هرگاه که کیفش کوک باشد، سنتور مینوازد و همهی این کارها را عاشقانه انجام میدهد.
او سرکش و طغیانگر است اما نتیجهی طغیانش این است که شما بهجای ملامت او، به درستی زندگی خودتان شک میکنید.
زوربا با همهی خوبیها و بدیهایش، دوستداشتنیست. او آنقدر در خود دوید که در آخر، به قلهی خود رسید.
زوربای یونانی
نیکوس کازانتزاکیس
چهارصد و سیوپنج صفحه
نوزده هزارتومان