تقریبا روزی نیست که به مرگ فکر نکنم. و حس میکنم که نحوهی مواجههی من با مرگ، کمی با اطرافیانم متفاوت است. معمولا لحظهی شنیدن خبر، کمی برانگیخته میشوم و بعد به حالت قبل برمیگردم. به آن آدم فکر میکنم؛ به چیزهایی که به دنیا اضافه کرده یا میتوانست اضافه کند .. و بعد به بازماندگانش فکر میکنم ..
قاعده این است که آمدهایم که برویم؛ و ما معمولا قاعده را فراموش میکنیم یا زمانی خاص برای آن درنظر میگیریم ..
اما این عکس .. که ظاهرا از ساختمان پلاسکو گرفته شده، برای من نزدیکترین تصویر به مرگ است .. چیزهایی زیادی که رفته و خاک شده؛ و چیزهایی کمی که مانده؛ تنها اندکی از آن همه بودن؛ صورتی، سبز، کمی آبی .. لباسهایی که چشم انتظار خریدهشدن و پوشیدهشدناند .. آدمهایی که چشم انتظار آدمهایی دیگر ..
از بودن من چه میماند؟ تنها چند شعر ..