مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

.
آلماگل!
اسب‌های سپید از دشت رفتند
برف قله‌ها آب شد
آمد پایین
در چاله‌های کوچکی
زیر سم اسب‌های سیاه
گل‌آلوده شد

آلماگل!
به عشق شک نکن
به لبخندت میان آن همه رنج
به زنده بودن درختان
سنگ‌ها
شک نکن
به این‌که جنین در شکم مادرش
صدای تو را می‌شنود


آلماگل!
تو راز گل‌ها را می‌دانی
تو با روسری گل‌دارت
با لبخندت
یک دشت را در سینه‌ام رویاندی
یک باغ سیب را در رودخانه رها کردی

آلماگل!
قبرستان پر گل من!
مرا در خودت دفن کن
که این قبرستان
دیگر قبر خالی ندارد

 

مهدیار دلکش

 

زندگی نکرده که غلط نداره، باید زندگی کنی و زندگی کنی و اشتباه و اشتباه، تا بفهمی چی به چیه. بدیش اینه که این وسط ممکنه آسیب بزنی به بقیه. این باگشه. وگرنه خودت اگه اذیت بشی ایرادی نداره، اصلا درستش همینه که اذیت بشی. همین اذیت‌شدنه شکلت میده اگه لهت نکنه کامل البته. ترجیحم اینه که له بشم و مهربون، تا اینکه هیچی اتفاق نیفته و اروپایی زندگی کنم و بمیرم، سلف‌سنتریک و نچسب. آدم گرسنه، مهربونه حتی توی اوج گرسنگیش. آدم له شده از رابطه یا آدمی که دوستش داشته هم همین‌طور. توجه میکنه به آدما. آدما براش مهمن، احساسات، عواطف. 

وسط سفر بودیم و ایمیل تایید مدارکم رسیده بود. وسط خبر خوشحالی ترجیح داد بهم بگه که احساساتش عوض شده نسبت بهم. که دیگه مثل قبل نیستم براش. که حس میکنه که توی این سالها اون پیشرفت کرده و من از لحاظ هوش روانشناختی و احساساتی عقب مونده‌ام و نمیتونم نیازهای روانی و عاطفیش رو برآورده کنم. گفت که نیاز به کسی داره که وقتی باهاش حرف میزنه، عکس‌العمل نشون بده و نه اینکه سکوت کنه و با یکی دو کلمه، بحث رو ادامه نده. نگه «چه خوب» ، «نمی‌دونم» یا جوابای کوتاه. من همدلی و جوابای بلند می‌خوام. می‌خوام وقتی که حرف می‌زنم حس نکنم که با دیوار دارم حرف می‌زنم. گفت تو همیشه خودت رو می‌ذاری جای من و جواب میدی، ولی من اینو نمی‌خوام. نیاز دارم که من رو درک کنی و از دید من ببینی مسائل رو.

منم که در تمام اون مدت داشتم یه جاده‌ی بلند رو رانندگی می‌کردم، به همه‌ی حرفاش فکر کردم و دیدم که حق میگه. من هیچ‌وقت آدم حرف‌زدن زیاد نبوده‌ام. کلا آدم حرف‌بزنی نیستم. بیشتر ترجیح میدم بشنوم. و خب توی یه رابطه با کسی که مدام دوست داره حرف بزنه، حکم دیوار رو دارم. دیدم حق داره و خب بعد از چند ثانیه سکوت دیدم در همون لحظه هم از حرف‌زدن عاجزم. خیلی حس بدی پیدا کردم.‌اون داشت از دیواربودن من شکایت می‌کرد و من در جواب، باز دیوار بودم. تمام خودم رو جمع کردم تا یه چیزی بگم. گفتم حق داری. می‌فهمم چی میگی. ولی نمی‌دونم چیکار باید بکنم. همیشه سعیم رو می‌کنم که اون‌طوری که می‌خوای باشم ولی بعضی‌وقتا واقعا نمی‌دونم چی باید بگم در جواب حرفات. گفتم از وقتی که با توام، خیلی بیشتر از کل زندگیم حرف زده‌م.

گفت من از اینکه نمی‌تونم باهات حرفامو بگم خسته شدم و اینکه سرچ کردم اگه جدا شیم برات مشکلی پیش نمیاد. پاسپورتت رو نمیتونن بگیرن. نگاهش کردم. دیگه جاده رو نگاه نکردم. می‌خواستم حالت صورتش رو ببینم وقتی جمله‌ش رو تموم کرد. روبه‌رو رو نگاه می‌کرد. دیگه چیزی نگفتم. فهمیدم که قضیه توی ذهنش تموم شده؛ اونقدری که حتی سرچ کرده که چی میشه بعدش. اون لحظه خیلی عجیب بود. از یه سفر عالی و یه خبر عالی، یهو رسیدم به رابطه‌ی مهمی که یهویی تموم شده بود بی‌اونکه بدونم. تلاش هم فایده‌ای نداشت. بدتر از علی مصفا توی فیلما، مونده بودم چی بگم. بعدش گریه کرد گفت ولی نمی‌خوام از دستت بدم. قول میدی دوستم بمونی همیشه؟ من در حال جداسازی پشم‌ها و پرهایم از هم، گفتم آره. گریه نکردم ولی حالم بدتر از اون بود.

مهدیار دلکش

 

 

اگر تو بخواهی
دور می‌ایستم
چون آخرین چراغ خیابان
اما روشن

 

مهدیار دلکش

 

من از هیچ قصد، سیستم یا جریانی پیروی نمی‌کنم. هیچ برنامه، سبک یا اطمینانی ندارم. شیفته‌ی عدم قطعیت، بی‌کرانگی و ناامنی دائمی‌ام.

 

مهدیار دلکش

 

چشمانت را ببند
و خود را به سیاهی‌ها بسپار
پشت سایه‌ی پلک‌هایت.
در میان دهلیزهای پر پیچ و خم صداها سفر کن
خود را به اعماق سایه‌ها بفرست
خود را زیر پوست خود فرو کن
خود را در خود غرق کن
خود را در خود از یاد ببر
در بی‌نهایت
در بیکرانگی وجود خود.
دریا
خود را در دریایی دیگر فراموش می‌کند.
خود را فراموش کن
و مرا نیز.

در این فراموشی بی‌پایان و بی‌زمان
لب‌ها، بوسه‌ها، عشق
همه و همه دیگر بار زاده می‌شوند
ستارگان فروزنده، دختران شب‌اند.


 

مهدیار دلکش

 

من زاده‌ی ایرانم.
وقتی به دنیا آمدم
جنگ تمام شده بود
اما هنوز صدای موشک در گوش‌ها می‌پیچید
ما از آسمان می‌ترسیدیم
از هواپیما
از صدای بلند.
ما در صف‌های طولانی می‌ایستادیم
تا شاید بتوانیم خانه‌مان را گرم کنیم
نفت زیر زمین‌ زیاد بود اما برای ما نه.

من قلب گرمی داشتم
و همیشه با مورچه‌ها حرف می‌زدم.
برای ماهی حوض داستان تعریف می‌کردم
تا احساس تنهایی نکند
و روزهای خاله‌بازی، زود از سرکار برمی‌گشتم
تا شکیبا -دختر همسایه- دلتنگم نشود.

بزرگ شدم
مهاجرت کردم
و تنهایی‌ام بزرگ‌تر شد
اینجا آدم‌ها نمی‌ایستند تا آدم را نگاه کنند
گنجشک‌ها انگار از روی نوشته‌ای آواز می‌خوانند
و شعر، چیزی‌ست شبیه ابری مزاحم

دلم برای لطافت دست‌های مادرم تنگ شده است
برای «قابلی ندارد» یک بقال
برای لبخندی از ته قلب

من زاده‌ی ایرانم
زاده‌ی رنج و شعر
ریشه‌هایم را به دندان گرفتم و پرواز کردم
به جنگلی که درخت‌هایش آوازم را نمی‌شناسند
از روی درخت
پرنده‌هایی را تماشا می‌کنم که روی سیم برق جشن گرفته‌اند
و زیر لب می‌گویم:
«خوش به حال درختان که نمی‌توانند مهاجرت کنند!»

مهدیار دلکش

 

 اینکه هیچ کاری نمی‌تونیم بکنیم، خیلی اذیتم میکنه. اینکه زیر ظلمیم با دستای خالی و هیچ کسی هم کمکی نمیکنه از بیرون.

انگار نامرئی هستیم ولی درد میکشیم. استمرار شر، اذیتم میکنه.

انقدر زجر کشیدیم و ازمون آدم گرفتند که حتی بعد از آزادی، زیاد خوشحال نخواهم بود.

 

 

مهدیار دلکش

 

 خواندم که افغان‌ها را به بام‌لند تهران راه نداده‌اند. چیزی که از خود موضوع، بیشتر ناراحتم کرد، این بود که خبری از استوری‌ها و ریتوییت‌ها نبود. خبر را دوست افغانی‌ام شیر کرده بود. یاد این افتادم که چند ماه پیش، وقتی خودم را زیر توییت مسئولان اسپانیایی جرواجر می‌کردم، طرفداران مسئولان به من می‌گفتند که چرا توقع داری این مسئول در مورد ایران یا آفریقا نظر بدهد و حمایت کند؟ این‌طوری بود که خب شما همیشه غرق در گه بوده و هستید، پس خودتان کار را دربیاورید و ما را با دردهایتان مشوش نکنید. انگار که دور بودن و رنگی‌بودن مجوزی باشد برای در گه بودن و تو باید آن را بپذیری یا خودت تنهایی کاری کنی. یاد آن جمله‌ی خبرنگار اروپایی افتادم که این مهاجران اوکراینی، چشم آبی و بورند. مهاجران تیره و تار نیستند. حقشان آوارگی نیست. ولی یک افغانی اگر به یک مرکز خرید نرود هم طوری نمی‌شود. 

دارم تهرانی‌هایی را تصور می‌کنم که پشت افغانی‌های بام‌لند، می‌شنوند و می‌بینند که چه اتفاقی افتاده، نگاهی از سر رحم کرده‌اند و وارد شده‌اند تا فیلم ببینند یا پیتزا بخورند.

ریدم به این طبقه‌بندیای ذهنی آدمیزاد. 

 

مهدیار دلکش

 

در تمام این چندسال، دو زندگی موازی داشته‌ام. در شادترین لحظه‌هایم، خودم را در زندگی ایرانم تصور کرده‌ام. که اگر مانده بودم الان در حال چه کاری بودم. که تولدم چطور می‌گذشت که سال نوام چطور بود. که در انقلاب، کجا بودم و چه کار می‌کردم.

من آدم کنده‌ای هستم. زندگی با تمام قشنگی‌هایش و شادی‌هایم، رنج است برایم. هرجا که زیادی سنگین شوم دکمه‌ی اجکت را می‌زنم و از هواپیما می‌پرم پایین.

گفتم هواپیما، یاد موشک افتادم. هربار که هواپیما می‌خواهد بلند شود، یاد آن آدم‌ها میفتم؛ فرازگاه امام و آخرین لحظات انسان‌هایی بی‌گناه. و همزمان یاد آدم‌های افغانستان می‌افتم که چرخ هواپیما را بغل کردند تا بتوانند فرار کنند. من چرا باید یاد این چیزها بیفتم؟

دیوث‌های اروپایی این چیزها را نمی‌فهمند. یک جهان دارند و آن خودشان است.

 

 

مهدیار دلکش

 

هرکس برای چیزی زندگی می‌کند

و من
برای اینکه روزی پرنده‌ای روی شانه‌ام بنشیند

و درختی سر صحبت را با من باز کند

 

 

مهدیار دلکش