نه رژهرفتنهای شش صبح جمعه؛ نه غذاهای بد؛ نه کمربندی که دو سوراخ آنطرفتر بسته میشود؛ نه حمام همیشه سرد و تایمدار پادگان؛ نه تنبیهات جمعی و مانورها و بشینپاشوها؛ نه پیادهرویهای چند کیلومتری تا میدان تیر؛ و نه حتی دوربودن از موزیک و فیلم و دنیای مجازی ... بزرگترین مشکل پادگان و سربازی برای من، بودن در کنار آدمهاییست که انتخابشان نکردهام؛ آدمهای غالبا تربیتنشدهای که ماکت کوچکی از ایران هستند و هر کدامشان، از یک گوشهی کشور آمدهاند. آدمهایی که سکوت را بلد نیستند؛ که موقع حرفزدن فرمانده، صحبت میکنند؛ که بعد از خاموشی و موقع خواب، صحبت میکنند؛ که خیلی صحبت میکنند؛ صحبتهایی که نمیارزند.
در پادگان، با آدمهایی زندگی میکنم که نمیدانند نباید زبالهشان را روی زمین بیندازند؛ که بهموقع بهخط نمیشوند و خیلی از مسائل ساده و حداقلی را هم رعایت نمیکنند.
اما این، همهی ماجرا نیست. همین آدمهای تربیتنشده، میتوانند کارهایی کنند که تو دوستشان داشته باشی. میتوانند، نزدیک غروب نارنجیرنگ و زیبای دشت کویر، دور همدیگر جمع شوند و آواز بخوانند؛ آوازهایی که تو را تا مرز اشکریختن پیش میبرند. و تو چه میدانی که آوازخواندن سربازان یعنی چه؟ چقدر به زندگی شبیهاند سربازانی که بعد از دوازده ساعت سختی و رنج، دور هم جمع میشوند و سرخوشانه آواز میخوانند و گاهی هم آهنگهای غمناک و حتی از شجریان.
همین سربازان میتوانند تو را وارد بازی پانتومیم و مافیا بکنند و گذر زمان را سریعتر. میتوانند آنقدر بانمک و بامزه باشند که لبخند را تا ساعتها روی لبانت نقاشی کنند. همینها میتوانند حس و نیروی تسلیمنشدن را در تو تقویت کنند ..
سربازی، محور مختصات و تعاریف و حداقلهای تو را تغییر میدهد و تو را شکرگزار و ریزبین و منظم میکند. سربازی، تجربهی مفید و لازمیست؛ فقط ای کاش که زمانش کمتر میبود؛ مثلا شش ماه.