از روزی که رفتی
درختان حیاط قد نکشیده اند ..
خورشید، با تو همقدم شد
تا مبادا لحظه ای آب، در دل سایه ات تکان بخورد ..
اطلسی ها هنوز با خیال چشم های تو گل می دهند
و خود را با عطر تو اشتباه می گیرند
و ماهیان حوض
با دهان های باز بر لب آب می آیند
و نام تو را صدا می زنند ..
تنها مانده ام
با حوض و
باغچه و
خانه و شهری که
خورشید ندارد
+ وقتی پدرم سهراب، عاشقانه می نویسد: "مهری سلام، می خواهم حرف بزنم، می خواهم با تو حرف بزنم. اما نه، با تو باید از سر حد حرف گذشت. نمی دانم چرا به نظرم می رسد که همان لبخند شیطنت بار همیشگی روی لب های توست. لبخندی که چکیده ی یک کتاب حرف است و با این همه حرف می زنم... به کجای گذشته سفر کنم که جا پای این دوستی را نبینم. یاد همه ی لحظه هایی می افتم که زندگی را زیسته ام. زندگی من هرگز ادعا نخواهد کرد که در خلوت می گذشته است. تازه کدام خلوت؟ خلوتی پر از این و آن، پر از این سنگ و آن درخت، زندگی ما را به این سو و آن سو می برد. مثلن تو، تراوش زندگی مرا در چه لحظه های شفافی ریخته ای. اما اینجا جای سپاس گزاری است. آه که خوبی دیگران چه دردناک است. تو برای من دردناکی، این حقیقی است. و من در برابر تو باید خاموش باشم. این تنها کاری است که از دست من بر می آید..." (کتاب هنوز در سفرم، صفحه ی 87)
اول بگم که بولد کردن رو توهین به مخاطب می دونم. ولی این مورد استثنا بود. هر دفه که به دو جمله ی بولد شده می رسم، نمی تونم ادامه بدم خوندنو. میرم توی فکر. و با تمام سلولام حس می کنم منظور و حس سهرابو. کلن کتاب "هنوز در سفرم" رو نمیشه یه نفس خوند. بعد از هر جمله باید مکث کرد. وگرنه مفهوم و تصویر و حس جمله ها، خوب منتقل نمیشه. گاهی اوقات انقد به شعف می رسم از خوندنه جمله های این کتاب که خنده م می گیره. خلاصه ش که اوصیکم بتقوالله و "هنوز در سفرم"!
+ چیزی بیش از سیمای ما، به ما ماننده است و آن لبخند ماست. (ویکتور هوگو)