مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

ایستاده ام. در ابتدای سرزمینت. در ابتدای تو. آن قدر سرسبزی که فکرهایم را سبز کرده ای. آن قدر واقعیت داری که بودنم را باور کرده ام. در ابتدایت مانده ام. آن قدر که پاهایم سست شده اند. می ترسم. می ترسم ادامه ت دهم و از این هم بیشتر باشی. خودت را بپوشان. من بیش از این را طاقت نمی آورم. با اندامی لبریز از حیرت، در ابتدایت ایستاده ام. و به این می اندیشم که آیا می شود تمام تو را پیمود؟ آیا توانش هست؟ امکانش؟ ... کریستف کلمبی هستم که از کشتی پیاده شده و در ابتدای آمریکایش مانده است.    وقتی با توام، پرده ها کنار می روند. همه جاندار می شوند. و من زبان اشیا را می فهمم. با تو می فهمم باید روی پوست کدام درخت دست بکشم تا دلتنگیش از بین برود. تا آب، از ساقه اش راحت تر بالا برود. با تو بلد می شوم راه گلوی درختان را باز کنم. می فهمم کدام برگ، سبزترین برگ درخت است. با تو دلم نمی آید برگ ها را بکنم. با تو آرام تر راه می روم؛ تا مبادا زمین دردش بگیرد. با تو رقیق می شوم. با تو "می شوم". و این "شدن" م را خوب و تمام، حس می کنم. با تمام سلول هایم می فهمم که شده ام.    وقتی می خندی، حس می کنم جای قطب های مغناطیسی زمین، عوض می شود. بهشت جایی ست که تو می خندی. مطمئنم که خنده ات، قسمتی از بهشت است. حتمن قاب خنده هایت از دیوارهای بهشت آویزان خواهد بود.    وقتی می خندی، مثلث لب هات از برمودا هم شگفت آورتر می شود. با یک لبخندت می شود هفته ها ادامه داد. می شود بود و خوشحال بود. می شود چشم ها را بست و لبخندت را تصور کرد و پر از خنده شد. دلم خواست دوباره تصورت کنم. چند لحظه صبر کن.... هی دختر! تو عالی می خندی!    باد می آید. مولکول های هوا، با هم می جنگند تا زودتر به صورتت برسند. تا موهایت را برقصانند. متحیر، آرام و با تمام بودنم در ابتدایت ایستاده ام.   + واژه ها، اندیشه ها را خوب نمی رسانند. همین که بر زبان آمدند، اندکی دگرگون می شوند و کمی کژی می پذیرند و معنی از دست می دهند. (سیذارتا – هرمان هسه) + پیشنهاد می کنم همه ی سخنرانیاشو دانلود کنید و خوب گوش بدین + قصد داشتم یه پست بنویسم در مورد دخترایی که چادرین. کسایی که چادرو انتخاب کردن. کسایی که اختیاری چادرو انتخاب کردن. ولی دیدم اون چیزی که میخوام نمیشه. به همین خاطر، به این چند تا جمله بسنده می کنم. احترام عجیبی قائلم برای این دخترا. کسایی که توی این جو جامعه، توی این گرما و توی ماه رمضون، هم چنان عقیده و انتخابشون (با همه ی سختیاش) چادره، واقعن قابل احترامن و باید بهشون تبریک گفت. به طور کلی کساییو که در راه عقیدشون سختی تحمل می کنن، خیلی دوس دارم. + ای همیشه جاودانه در میان لحظه هایم / غصه معنایی ندارد تا تو می خندی برایم
مهدیار دلکش
بی هوا رفتی و هوا از من رفت ... پایین کشیده ام کرکره ی روز را و در خودم حبس شده ام رفته ای و تنها ملاقاتیم پشه ای ست که از مکیدن خونم اکراه دارد    + "نقاش بسیار تنها بود. و عدالت، در تنهایی، کاملن بی رنگ است." (نادر ابراهیمی - رونوشت بدون اصل)  + به چشاش توجه کنید  + انسان وقتی دلش گرفت، از پی تدبیر می رود. (پدرم سهراب)  + نجابت، تنها وقتی معنی داره که انتخاب دیگه ای هم باشه. (رضا کیانیان - خانه ای روی آب)  + زان می ترسم که از دل آزردن تو / دل خون شود و تو در میانش باشی
مهدیار دلکش
روزی که بمیرم بلبل ها سر ساعت همیشگی خواهند خواند آب، با سرعت همیشگیش از ساقه ی درختان بالا خواهد رفت و همه ی شاخه ها به ساز باد خواهند رقصید آن روز رادیوی اتوبوس ها و تاکسی ها روشن خواهد بود و مجری رادیو با صدای بلند، به همه صبح بخیر خواهد گفت آن روز هیچ غسالی مرخصی نخواهد گرفت و همه ی ماشین ها راه را برای آمبولانس ها باز خواهند کرد   + به عنوان خانه ی ابدی، اینجا و اینجایم آرزوست. + گاه زخمی که به پا داشته ام / زیر و بم های زمین را به من آموخته است (پدرم سهراب) + نمی دونم چرا توی زندگی من هی نمیشه. (مسعود شست چی – سریال مرد دوهزارچهره) + از هیچ کس ساخته نیست که بداند دیگری چه اندازه از راه را پیموده است. (هرمان هسه - کتاب سیذارتا) + ای باد شرطه! برخیز لطفن!
مهدیار دلکش
از اون پستاییه که تیترش همه ی حرفو می زنه. دخترای این مملکت، از کوچیکی یاد گرفتن که پنهون کنن. نگن. نشون ندن. و اینا قسمتی از شخصیتشون شده متاسفانه. قاعده ی بازیشون شده. خودشون رو برنده می دونن این شکلی. خیال می کنن اینجوری شانس برنده شدن دارن. حالا سوال اینه که برنده ی چی؟ برنده ی رابطه! برنده ی دوستی! و سوال بعدی اینه که آیا یک دوستی باید برنده داشته باشه؟! آیا یک رابطه باید برنده داشته باشه؟! مسابقه ست؟!    اکثر دخترای ایرانی، عشق رو نمی فهمن. چون عشق، رهایی می خواد. و دخترای ایرانی رها نیستن. دخترای ایرانی جاری نیستن. (اکثرن) کمین می کنن برای یه پسر خوب (پولدار و خوش تیپ و ...) و با دست پس می زنن و با پا پیش می کشن. بی محلی می کنن. کم محلی می کنن که بتونن اونو داشته باشن. معمولنم چن تا کیس جایگزین دارن. که اگه فلانی نشد، اون یکی بشه! غرور الکی دارن. غرور زیادی و نا به جا. حاضرن طرفو از دست بدن ولی از خودشون مایه نذارن؛ از غرور الکیشون یه ذره کم نکنن. (و معمولنم طرفو از دست میدن) اگر با کسی وارد رابطه بشن، صرفن به این دلیله که با یکی باشن و دوس داشته بشن. تا وقتی که این "نیاز" تامین بشه، خوبن و همه چی خوب پیش میره. ولی وقتی یه مقدار تغییر ایجاد بشه، یا توی شرایط خاص، همه چی یادشون میره و طرفی میرن که نیازشون بهتر تامین میشه. و همون کسی که بهش می گفتن "سوار اسب سپید خوشبختی" به یکباره تبدیل میشه به یه انسان بی ارزش غریبه براشون. خیلی زود متنفر میشن. (همون طور که خیلی زود علاقه مند میشن) اگرم "دوست دارم" میگن واسه اینه که داره بهشون خوش می گذره با وجود اون نفر. وگرنه اونو به خاطر خودش دوس ندارن...   عشق یه مرد، میشه زندگیش. ولی زنا زندگیشون رو دارن و عشقشون به اون مجموعه اضافه میشه و معمولن اولویتشون زندگیشونه. این میشه که هیچ زن شاعر یا عاشقانه نویس بزرگی نداریم... وقتی که این رفتارا، به یه قاعده تبدیل بشه؛ وقتی رابطه، بازی فرض بشه و معیارا و رفتارا اینا باشه، عشق دیگه معنایی نداره. همه چی حسابگرانه و دودوتا چهارتاییه. کاش فقط توی رابطه ها این شکلی بود. متاسفانه توی زندگی شخصیشونم رها نیستن. چیزیو می پوشن که جامعه خوشش بیاد. حرفایو می زنن که بقیه خوششون میاد. جوری آرایش می کنن که بقیه خوششون بیاد*.    چند درصد دخترای ایرانی، واقعن اون چیزین که نشون میدن؟ چند نفر با اسم و فامیلی خودشون وبلاگ نویسی می کنن؟ چند نفر نمی ترسن از "خود" بودن؟ چند نفر میگن خب من "این" م؟ چند نفر سانسور نمی کنن خودشونو؟ چند نفر راه خودشونو میرن؟ چند نفر پشت سلیقه ی "بقیه" قایم نمیشن؟ چند نفر صادقانه زنده گی می کنن؟ چند نفر فقط اون "طرف"شون براشون مهمه؟ و میگن گور بابای هرکی که خوشش نیاد؛ "طرف" خوشش بیاد کافیه؟ چند نفر به هر کی که دوسش دارن، میگن علاقشونو؟ ... پسرا از این بابتا خیلی بهترن.    می خوام رهایی رو بیشتر بگمش. رهایی یعنی وقتی احساس کردی باید ببوسیش، ببوسی. جاش مهم نباشه. زمانش مهم نباشه. کی می بینه و چی فکر می کنش مهم نباشه. مهم اون حس باشه و اون. رهایی یعنی بیرون اومدن از پیله ی لعنتی و آزار دهنده ی "دیگران". من توی چشمای دخترای این مملکت، رهایی نمی بینم. اونا (با این که دوس دارن نگاه کنن) نگاه نمی کنن که نکنه یه وختی طرف پیش خودش فک کنه دختره مشتاقه! و این جوریه که این تبدیل میشه به یه قاعده. یه اصل میشه توی این کشور. و گند می خوره به احساس اونایی که رهان و عاشقن. به همین خاطره که من هر کسیو که توی این مملکت، عاشق می بینم دوسش دارم. وقتی رهایی می بینم کیف می کنم و ازون لبخندا می زنم. چه کسی دوس داشتنی تر و قابل احترام تر از کسیه که توی این جو و بازیا، خودشه و بازم رهاس و عاشق؟!    نادر و سیمین عاشق نبودن. ولی ترمه بود. ترمه بلد بود عاشقی رو. اون صحنه رو یادتون بیاد که ترمه توی دادگاه به نادر گفت بهش میگی؟ (به سیمین که برگرده خونه) نادر گف الان فک می کنه چون برام سند اورده، دارم بهش میگم برگرد. ترمه جواب داد خب فک کنه...    لوئیزا دوست برزیلیمه. قبلنا که می رفتم اسکایپ، چت می کردم باهاش. تازگیا از طریق فیس بوک فهمیدم که با یه پسره دوس شده. وقتی عکساشونو دیدم، ازون لبخندا زدم. وقتی دیدم جلوی اسم دوس پسرش، قلب گذاشته. وقتی دیدم خنده های دو نفرشون چقد واقعیه. وقتی دیدم، چقد همه چیز همینی که هست. تو دلم گفتم کاش می شد دخترای ایرانیم این همه "خود" بودن رو تجربه کنن. و لذتش رو لمس کنن.   * مسلمن کسی که از شخصیت و تفکرت خوشش بیاد، خیلی انسان قابل اعتناتریه تا اونی که از آرایش و قیافت خوشش بیاد. و توجه به این موضوع، خیلی همه چیزارو می تونه بهتر کنه.  + اون دوستی بهتره که به جای پر کردن تنهاییات، بهت یاد بده چه جوری باهاش کنار بیای و ازش لذت ببری.  + یکی از لذتای این روزام اینه که موهای بلندمو بدم پشت گوشام! + همیشه خراشی است روی صورت احساس.
مهدیار دلکش