هضم بعضی از کارای آدما برام سخته. یکیش همین که میرن سر قبر یه آدمی (هرچقدر هم خوب و محترم) و از اون میخوان که مشکلاتشون حل بشه. جسم اون آدم که پودر شده تا الان؛ اگر هم روحی باشه، محدود به اون مکان نیست. و خب اصلاً روح یک مرده، چه ارتباطی با مشکلات ما داره؟ خود خدا (به فرض وجود) شاهد و بینندهی هزاران شر و مشکل روی کرهی زمینه؛ بدون اونکه دخالتی کنه؛ کودکی که بیگناهه و سرطان داره؛ کودکی که توی جنگه؛ کودکی که غذا برای خوردن نداره و ...
نکتهی دیگهای که درکش نمیکنم، تمام اتفاقاتیه که بر اساس تقویم رخ میدن؛ از تولد و مرگ و شادی و عزاداری .. من نمیفهمم چرا آدما نگاهشون به تقویمه که مثلا امروز حالشون باید چطور باشه؟ هزارسال پیش یه آدمی فوت کرده؛ خب روحش شاد باشه .. چه ربطی به الانِ من و شما داره که عزاداری کنیم؟ اگر هم میخوایم زنده بمونه، میتونیم از کاراش و حرفاش بگیم؛ اونم نه در یه روز خاص؛ اونم نه با عزاداری.
این همه انفعال و معطل گذشته موندن (دین و سنت و تقویم) ما رو متوقف و مقلد و مرده نگه میداره. میفتیم توی یه سیکلی که بیروناومدن ازش دشوار میشه. سیکلی که پر از باید و نبایده و قفس میشه برای پرواز و زمان حال. با قطبنمای درون باید حرکت کرد؛ با حضور قلب و عشقی به وسعت کائنات.