🚫 پیشنهاد میکنم ابتدا فیلم را ببینید و بعد یادداشت را بخوانید 🚫
چیزی که بیش از هر چیز دیگرِ این فیلم، مرا خوشحال کرد، واقعیبودن داستان و صحنههای واقعی بعد از تیتراژ پایانی بود. «کاپتن فنتستیک» کمی فانتزی بود. کمی غیرواقعیتر از آن که بشود تمام آن را باور کرد. اما قلعهی شیشهای، واقعیت دارد و آدمهایی این چنینی، واقعا نفس کشیدهاند و میکشند روی این سیاره به نسبت گه.
بگذارید از اسم فیلم، شروع کنم. در تمام طول فیلم، صحبت از ساختن یک قلعهی شیشهای است. طرح و نقشهی آن، توسط پدر خانواده و با تمام جزئیات کشیده شده و همه برای ساختن آن تلاش میکنند؛ خانهای که هیچوقت ساخته نمیشود؛ استعارهای از اتوپیای پدر خانواده که هرچه میگذرد به دیستوپیا شبیهتر میشود و تا مرز ویرانی هم پیش میرود. قلعهای که کاملشدنش مهم نبود و رنگکردن ستونها و دیوارهایش اهمیت داشت؛ کندن زمینش با شکمهای گرسنهی چندروز غذانخورده، مهم بود. پدر قصه اما ذرهای از آرمانهایش کوتاه نمیآید. و نتیجه؟ فرزندان خانواده، کمکم و نفربهنفر، به دامن واقعیت پناه میبرند؛ چون دنیا را آنطور که پدر میبیند، نمیبینند. آنها دوست دارند زندگی نرمال را هم تجربه کنند و پدر، تنهاتر میشود.
قدرت کارگردان این است که شما را وارد قصه میکند. هیچکدام از شخصیتها، دوست داشتنی مطلق یا دوستنداشتنی مطلق نیستند. آنها انساناند و در هر سکانس، شما دلتان پیش یکی از آنهاست و حق را به او میدهید؛ یک داستان واقعی. فیلم، مرا به فکر برد -کاری که یک فیلم خوب باید انجام دهد- به این نتیجه رسیدم که اگر میخواهم با مدل خاص خودم زندگی کنم، ازدواج نکنم و بچهای را به دنیا نیاورم که او هم مجبور شود به سبکی که دوست ندارد زندگی و مرا تحمل کند. شاید آنها دوست نداشته باشند که بوهمین، ادونچرر، «بز کوهی» یا هر گه دیگری باشند.
از لحظات درخشان فیلم، سکانس شنایاددادن پدر به ژانت در استخر است. و بعد مکالمه بینشان. آنجا که ژانت میگوید:
Don't touch me! You tried to kill me.
و بعد پدرش میگوید:
Hey, I would never let anything bad happen to you. But I can't let you cling to the side your whole life just because you're scared. If you don't want to sink, you have to learn how to swim