میگویند «فلان دین به ذات خود ندارد عیبی / هر عیب که هست از مسلمانی ماست.» اتفاقا به نظر من همان فلان دین به ذات خود دارد عیبی که چندین میلیارد پیروش در جنگ و ناآرامی و عقبماندگی و دیکتاتوری و عقدههای فروخورده و ... به سر میبرند. دین یا مکتب باید پیرهنی باشد که به تن انسان اندازه باشد. باید کلنگی باشد که پیرو بتواند با آن خاک زندگی را کنار بزند و به انسانیت برسد. وقتی شما یک بیل پنج متری سنگین، حتی به فرض از جنس طلا، به دست انسان بدهید، برای او مفید و کاربردی نخواهد بود. باید دید نتیجهی آن دیدگاه و دین در عمل چه بوده است. و آیا اصلاً رغبتی در پیروان برای دینورزی به وجود آورده است یا خیر. یک روش کاربردی بوده یا یک ایدهآل دور یا یک گنگ کهنهی غریب؟
از نتایج نگاه سنتی و دینی در کشور ما پرورش مردهای گرگصفت و زنهای گوسفندصفت است. مردانی که تقریباً تمام ذهنشان را سکس پر کرده است و در هر مکانی از هر فرصتی برای ارضای خود استغاده میکنند. و زنهایی که همیشه در ترساند و به چشم کالای جنسی دیده میشوند و در هر مکانی باید مراقب خود باشند تا مورد تجاوز جنسی و کلامی و نگاهی قرار نگیرند. در این مورد، من مردمان کشورم را قربانی سیستم غلط و پوسیده میبینم. سیستمی که در آن، وسیلهها (پول، سکس و ..) به هدف تبدیل شدهاند. سیستمی که در آن تابوهای زیادی وجود دارد و باعث شده که دورویی به وجود بیاید. آدمها در خفا و در ذهن و در خلوت، از تابوها میگویند و خود را طور دیگری نشان میدهند. سکس میتوانست محدود به کابارهها باشد؛ اما ما آنها را تعطیل کردیم تا رفع نیاز جنسی به خیابانها و کوچهها و ذهنها کشیده شود و گسترش یابد.
دین و سنت، تا توانسته و در ظاهر جلوی عمل سکس را گرفته است، اما در باطنِ آدمها و در ذهنها پر از سکس است. و مریضیها و عقدههای فراوان. امان از این عقدهها که بدتر از آنها نداریم.
به نظرم همهی دخترها و پسرهای جهان باید این مستند را ببینند. داستان زندگی دختر سیزدهسالهای که تابوها را میشکند و خیلی چیزها را به خیلیها ثابت میکند. مردها، پدر را ببینند که چگونه دخترش را پرورش و پرواز میدهد، چگونه به او فرصت اشتباهکردن و تلاش مجدد میدهد؛ و دخترها،آیشولپان را ببینند که چگونه عقابوار پرواز میکند و در برابر تحجر و سختیها پشتکار و مداومت نشان میدهد و مادرش که چگونه پشتش میایستد.
مستند، بسیار جذاب است. از سیستم آموزشی مغولستان گرفته که به جای وصایای چنگیزخان، دوتار به کودکان آموزش میدهند؛ تا لحظههای درخشانی مثل چراغقوهگرفتن خواهری برای برادرش تا بتواند در تاریکی درس بخواند یا چهرهی بزرگان قبیله بعد از موفقیت آیشولپان.
ممنون از مهدی عزیز برای معرفی این مستند در وبلاگش.
خیلی وقت است که اینجا از خودم و روزهایم ننوشتهام. آخرینبار را یادم نمیآید.
آن شب به مهدی میگفتم از نزدیکشدن به آزادی. از درآمدن از زندان کوچک. و البته که زندانهای بزرگتر هنوز هستند. و روزهایی که دربارهشان هیچ پیشزمینه و ایدهای ندارم. آیندهای مبهم همراه با کورسویی از امید و خوشبینی.
تنها چیزی که از آن مطمئن هستم، این است که سفر را دوست دارم و از ثابت ماندن برای مدتی طولانی بدم میآید. امیدوارم که واقعیت زندگی، من را مجبور به چیزی که دوست ندارم، نکند. و امیدوارم که ورِ احمق و کلهشقم زمام امور را در دست بگیرد.
روزهای تازهای در پیشاند که شباهتی به روزهای قبل ندارند. و من باید گم نشوم. و من باید ضرباهنگ مهدیاربودنم را حفظ کنم و با گردباد واقعیات نروم.
مهدیار عزیزم! من تمام تلاشم را خواهم کرد. و قول میدهم که با نبودنت نباشم.