و زندگیام طوری است
که اشکهایم را هم نمیخواهم
نمیخواهم اینجا را تجربه کنند
طوری میگذرد
که وقتی از کنار اسبی میگذرم
نگرانم میشود
امروز گنجشکی جلوی پایم ایستاده بود
ایستادم که بپرد
نگاهم میکرد
گفتم بپر که بروم
نپرید که نروم
نشستم روبهرویش گفتم «کجا بروم؟»
پرید
عقربههای ساعت و قطبنمایم را شکستم
نشستم کنار خار
به او گفتم: «تو چقدر زیبایی!»
بوسیدمش
لبهایم خونی شدند
از آسمان پرسیدم: «رفیق! داستان چیست؟»
گفت: «داستانی در کار نیست!»
باران گرفت.
من نگرفتم.