دونفر لباسهایشان را پاره کردند و عشق ورزیدند
تا از سهم ابدیت ما دفاع کرده باشند،
و از جیرهی ما از زمان و بهشت،
تا به عمق ریشههای ما بروند و ما را نجات دهند،
تا میراثی را زنده کنند که راهزنان زندگی
هزاران سال پیش از ما دزدیده بودند،
آنان لباسهایشان را پاره کردند و همآغوش شدند
زیرا هنگامی که بدنهای عریان به هم میرسند
انسانها از زمان میگریزند و زخمناپذیر میشوند
هیچچیز نمیتواند به آنان دست یابد، آنان به سرچشمه بازمیگردند
آنجا من و تویی نیست، فردا، دیروز، اسمی نیست ...
هنگامی که دو نفر عشقبازی میکنند جهان متولد میشود
دیوارهای نامرئی و صورتکهایی
که انسان را از انسان دیگر جدا میکند
و از خویش،
همه فرو میریزند
در لحظهای عظیم
و ما به یگانگی از دسترفتهمان مینگریم،
به انزوای محض انسان بودن،
به شکوه انسان بودن،
شکوه نان را قسمت کردن، آفتاب را و مرگ را قسمت کردن،
به معجزهی فراموششدهی زندهبودن ...
دوستداشتن
عریانکردن فرد است از تمام اسمها.