مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۱ مطلب در مرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

 

   بعد از شیش سال زندگی توی شمال اسپانیا، محل زندگیم رو تغییر دادم. حالا توی بارسلونا زندگی می‌کنم. تصمیمی که گرفتم خیلی شبیه تموم کردن یه زندگی و شروع یه زندگی دیگه بود و هست. درست مثل مهاجرت شیش سال پیش. هربار انگار بلدترش میشم و تلخیش و غمش کمتر میشه، یا بهتر بگم شبیه به یه بازی غم‌انگیز میشه. همه‌چیزایی و آدمایی رو که به زحمت به دست اورده بودی، می‌ذاری و دوباره همه‌چی از صفر. و بعضا زیر صفر. دارم برای مرگ تمرین می‌کنم در واقع. می‌خوام طوری باشه که وقتی نوبتم شد لبخند بزنم و دستم رو دراز کنم و بذارم توی دستش. با همین غم همیشگی البته. بگم بالاخره شد؟ اونم لبخند بزنه که آره. درست جایی که داشتم وابسته‌ی بیلبائو می‌شدم، یه چیزی توی ذهنم گفت باید بری. و رفتم. با ریسک چندشب توی هاستل خوابیدن تا پیدا کردن اتاق توی بارسلونا و دوباره پیدا کردن کار جدید. فیلم Into the Wild تاثیر عجیبی روم گذاشته. نمی‌دونم چندسال پیش دیدمش ولی خیلی دوسش پیدا کردم. رگه‌هایی از کریستوفر توی منه.

دوباره نابلدبودن خیابونا. کشف و کشف و کشف. جلسه‌ی شعر جدید، آدمای جدید. قضیه داره یه کم خطرناک هم میشه، چون از این آپارتمان خوشم نیومد و به صاحب‌خونه گفتم سر ماه عوض می‌کنم خونه رو. بازم تغییر. شجاعتم خوبه ولی خب نبایدم از حد بگذره دیگه. نمی‌دونم. شایدم باید همین‌طوری باشه همیشه. خوشت نیومد تحمل نکن. نترس از تغییر. شاید چون نمی‌خواستم بیشتر توی هاستل بخوابم، اولین خونه‌ای که دیدم رو گرفتم. داخلش سن‌سباستین بود، بیرون و محله‌ش، اسلام‌آباد. اینکه میگم اسلام‌آباد، اغراق نیست اصلا. حتی صندوقدار سوپر هم با چادر و برقع کار می‌کنه. اسم مغازه‌ها اینه: توحید، زمزم، بسم‌الله و ... یه مغازه دیدم زده بود حج عمره. شاید بگین نژادپرست نباش، که باید بگم نیستم. محله وقتی توش راه میری بوی شاش میده. آشغال‌ها رو همه می‌ذارن دم در به جای اینکه بندازن توی کانتینر. مردای پاکستانی هم سر کوچه‌ها وایسادن، معدود زن‌ها و دخترهای غیرپاکستانی‌ای که رد میشن رو دید می‌زنن. دید، یعنی اینکه از دور که داره میاد نگاهش می‌کنن تا اینکه از سمت دیگه از نظر محو بشه. بعد سر دختر دو سالشون چادر میندازن. علاوه بر این، تعداد معتاد محله زیاده و امنیت شبانه هم نداره. به طور کلی، این قسمت از بارسلونا، از اسلام‌آباد هم کراچی‌تره. ولی خب مجبور بودم، مجبور، می‌فهمی؟ ماه آینده جای بهتری می‌گیرم. تنها خوبی محله اینه که توش زولبیا بامیه می‌فروشن. 

بحث، منحرف شد. همین دیگه. هر چی می‌گذره بیشتر از سطح کیفی مردم ایران نسبت به کشورای دیگه کیف می‌کنم و مطمئن‌تر میشم. و چقدر ناراحتم بابت این قطعی‌ها و وضعیت. کاش یه روز بیدار شیم و ببینیم همه چی خوب شده. امیدوارم اون روز رو ببینم. تنها آرزومه. به قدری دیدن ایران خوشحال، آرزومه که حاضرم بمیرم و بعدش ایران، خوب شده باشه.

قر و قاطی حرف زدم. اینجا تنها جاییه که حکم دفتر خاطرات داره برام و شخصیه. دنبال گفتن حرفای دلمم اینجا.

 

 

مهدیار دلکش