از اسلامآباد برگشتم بارسلونا. (پست قبلی رو بخون اگه نخوندی.) از استشمام بوی ادرار مستمر خسته شده بودم. اون یه ماه اصلا از خونه بیرون نرفتم. فقط میرفتم سر کار و برمیگشتم. و هربار از دیدن زباله روی زمین و خیسی زمین حالم بد میشد. توی بیلبائو اگه میدیدی زمین خیسه، مطمئن بودی که ادرار سگه ولی توی اسلامآباد مطمئن نبودی مال سگه یا آدم. همش باید زمین رو نگاه میکردی. بله، و همین الان که دارم مینویسم این پست رو، یه آقای پاکستانی کنارم توی مترو نشسته و به شدت بوی بد میده. اسلامآباد در تعقیب مهدیار. اینو داشتم میگفتم که بالاخره وارد یه محلهی پدر و مادردار شدم. یه محلهی آروم. از مرکز شهر دوره ولی خب گزینهی بهتری نداشتم. به صدتا صاحبخونه پیام دادم و فقط دوتا جواب دادن. و از اون دوتا، این بهتر بود. اون یکی داغون بود و این یکی خوب بود. خوبیش اینه که پشتش حیاط داره. بدیش اینه که با یه دختری شیر میکنم که زیاد مرتب نیست. حالا چند ماهی هستم تا جای بهتر پیدا کنم باز. فعلا هدف فرار از اسلامآباد به خوبی محقق شده و ازش راضیام.
خواستم از نژادپرستی درونی آدمای اینجا بگم بعد یاد افغانستانیها افتادم دیدم بدتر از خودمون وجود نداره. ولی خب داستان اینه. با همخونهی قبلیم که آرژانتینی بود توی یه پلتفرم با توضیحات یکسان به تعداد خونههای مشابه پیام دادیم و فقط چون اون اسمش برونو بود و من مهدیار، دو نفر به من جواب دادن و به اون، بیست نفر. همین موضوع رو برای پیدا کردن کار و کلا همهچی در نظر بگیرین. در واقع، ما فارغ از چیزی هستیم، توی کتهگوری مسلمونها و در لیست سیاه قرار داریم برای اینها. و پسربودن سختتر از دختر بودنه برای یه مهاجر. چه برای خونه پیدا کردن چه برای کار. مخصوصا توی خونه پیداکردن. بعضیا توی آگهی مینویسن فقط به دختر خونه میدن.
چسنالهها رو کردم، حالا بگم که در کل، از اینکه میتونم شهر، خونه و محل کارم رو عوض کنم، راضیام. میدونم که مهاجرت اینجوریه که هر چی بگذره، اوضاع بهتر میشه، پس صبورم و از این شیب کم بهترشدن چیزها لذت میبرم.