می نشینم گوشه ای دور از صداها غرق در افکار و رویاهای فردا
مادرم شمشادها را می شمارد تا مرا از حال ِ غمگینم در آرد
او نمی داند که غم کی سایه ام شد غصه کی آمد کجا همسایه ام شد
او فقط فهمیده من آشفته هستم دل به رویاهای نافرجام بستم
زیر پایش مادرم فردوس دارد ماه را در جیب ِ پشتش می گذارد
مادرم در آسمان ها خانه دارد می تواند در فضا میخک بکارد
او زبان اطلسی را می شناسد قلب او آهنگ دلکش می نوازد
در نگاهش مهربانی خانه دارد یک کبوتر در دلش کاشانه دارد
خنده اش من را به شادی می رساند از نبودن سوی بودن می کشاند
نام مادر ترجمان زندگانی ست حرفهایش سوره های آسمانی ست
من اگر شعری نوشتم شاعرش اوست طفل کم سالیست شعرم، مادرش اوست
شعر با او الفتی دیرینه دارد چشم او قافیه ها را می گذارد
می نویسم تا بماند نام پاکش جان ِ ناقابل ـ من باشد فدایش
تازه به این نتیجه رسیدم نوشت: به تازگی متوجه شدم که مثنوی نوشتن خیلی راحت تر از دوبیتی و رباعیه!
مجتبی در پوست خود نمی گنجد نوشت: یه حاله اساسی به وبلاگ مجتبی دادم! با سلیقه ی خودش البته!