تنهاترین نیمکت پارک را انتخاب می کنم و روی آن می نشینم و آلبوم فریبای شادمهر را گوش میکنم. خاطره ها تک تک از جعبه ی ذهنم بیرون می آیند و جلوی چشمم فول اسکرین می شوند. خاطره ی ضبط سفید یک باندی که ده سال پیش آهنگ گوش کردن با آن هزار برابر آهنگ گوش کردن های الان به من کیف می داد! خاطره ی شکستن در ضبط و گریه کردن های من و محمد برای آن! برای ضبطی که همه ی دنیای ما شده بود. خاطره ی قرض گرفتن نوار فریبای شادمهر از اکرم و ساعت ها گوش کردن به آن! و شعرهای را بلند بلند با شادمهر خواندن!
چه خاطره هایی! گرمم می شود با یاد آوریه این خاطره ها! متعجب نمی شوم که چرا هنوز تک تک آهنگ های آلبوم فریبا را حفظم! و چرا هنوز لذت می برم از آن ها! شادمهر اولین عاشقانه ها را از زبان من می خواند و آن شعرها جزئی از وجود من شده اند. من عاشق ترین یازده ساله ی جهان بودم و این را فقط خودم می دانم!
یک زن با پسر ده-یازده ساله اش روی نیمکت روبروی من نشسته است. زن دیگری با دختر 15-16 ساله اش از راه می رسد. بعد از سلام و احوالپرسی کنار هم می نشینند و گرم صحبت می شوند. بعد از چند ثانیه دختر دست پسر را می گیرد و با هم می دوند. یکی از زن ها می گوید: "بچه ها کجا میرید؟!" دختر می گوید:"الان میایم مامان!" و دور می شوند!
با خودم می گویم کاش این پسر امروز را تا ده سال دیگر فراموش کند! بغض میکنم! شادمهر می گوید:"جوونیمو آسون گرفتی زندگی زندگی..."
باران می بارد!