خب. دو دسته آدم داریم بعد از مواجهه با تنهایی فلسفی. اکثریت میگن راه آسون تر رو بریم. خودمون رو بزنیم به فراموشی. به خوشی. بیا لذت ببریم. دور خودمون رو شلوغ کنیم. بهش فکر نکنیم. من با این دسته کاری ندارم. تا می تونمم فاصله می گیرم از این تیپ آدما. چون چیزی نمی تونن بهم اضافه کنن. از رازی آگاه نیستن این آدما. نمی تونن کشف کنن چیزی رو. اونا خودشون رو می سپارن به دستگاه و می چرخن با روزگار.
اما دسته ی دوم. اینا آدمای شریفین. چون سختی رو انتخاب کردن تا بتونن ساز خودشون رو بزنن. راه خودشون رو برن و کشف کنن. این آدما درد می کشن ولی آخ نمیگن. کم حرفن. مثل علی توی "چیزهایی هست که نمی دانی". خیلی وقتا ترجیح میدن گوش بدن. ولی وقتی حرف می زنن، میشه ازشون یاد گرفت. آرومن. به اطمینان قلبی رسیدن. درویش مسلکن. آرزویی ندارن. کمترین وابستگی رو با دنیا و متعلقاتش دارن. اینا تنهایی رو انتخاب می کنن و باهاش دوست میشن. و از آدما توقعی ندارن دیگه؛ مقام حیرت. مرگ، حقیر میشه. خیلی چیزای مهم برای دیگران، بی اهمیت میشه. و برعکس.
پدرم سهراب، عارف بود. عارف ه. هنوزم هست. راه خودش رو رفت. هنوزم در سفره. رفت و موند. همه جایی شد. همیشگی شد. توی شعر بهترین نیست ولی چون خودش بود، موند. خودش جلوتر از شعرش ه. همیشه میگم که خودش رو بیشتر از شعرش دوس دارم. لاولی ه. فنتستیک ه. یونیک ه. یه فیلم یه دقیقه ای دارم ازش که توی حیاط خونه شون دست به سینه راه میره و به درختا نگاه می کنه. بعد من هی اینو میبینم هی قلبم می خنده. هیجانی میشم. چون می دونم که می فهمه راه رفتن رو. می فهمه که داره راه میره اون لحظه. می فهمه که روبه روش درخت ه و نه یه چیزی که تنه ش محکم ه و شاخه و برگ داره. می دونم که به سلولای درخت داره فکر می کنه. به آبی که داره از ساقه بالا میره. پدرم همه چیز رو با قبل و بعدش می دید و می فهمید. یه فهم اصیل و عمیق.
بمیرم واسه اون ماهی که داره خلاف جهت رودخونه شنا می کنه و از بقیه ی ماهیا متلک می شنوه که "کجا میری دیوونه؟" "کدوم عاقلی این کارو می کنه؟!" "راهت اشتباهه". بمیرم واسه دلت ماهی کوچولوی تنهای رودخونه. فدا بشم تورو. طاقت بیار.