تجربهی جدیدیست. از آدمهای غریبهای که کمکم آشنا میشوند تا سختیها و شرایط اسفناکی که باید در پادگان تحملش کنی. خوبیِ پسرها اینست که میتوانند در بدترین شرایط هم شوخطبعی و روحیهی خود را حفظ کنند و خوش بگذرانند. اینکه همگی آمدهاند تا سختی بکشند، اتحاد پنهان و پیدایی را بین آنها ایجاد میکند.
تجربهکردن و سختیکشیدن را دوست دارم؛ طوری زندگی کردهام که راحتتر میتوانم با این روزها کنار بیایم و آنها را بگذرانم. روزهای سربازی، هیچ فایدهای هم که نداشته باشد، باعث میشود که قدردان شوی و از چیزهای کوچک هم لذت ببری؛ از غذایی که همیشه میخوردی و برایت عادی شده بود، به غذایی میرسی که به اندازهی یک کف دست است و به قول خود ارشدهای پادگان، فقط برای زندهماندن داده میشود. در ساعاتی میخوابی و بیدار میشوی که در حالت عادی، هرگز تجربهشان نکردهای و ...
دوران آموزشی من، از پنجشنبه صبح رسماً شروع میشود و من حداقل تا یکماه دیگر، به اینترنت دسترسی نخواهم داشت.
در فرمان ششم از ده فرمان کیشلفسکی، آنجا که زن قصه از پسرک عاشق میپرسد: حالا که ادعای عاشقی میکنی، از من چه میخواهی؟
پاسخ پسرک، یک کلمه است:«هیچچیز»
و عشق، یعنی همین.
بسیاری از ادعاهای عاشقانهی کنونی، به خودخواهی آلوده است. نباید با گفتن «دوستت دارم»، به دنبال گرفتن امتیازی از معشوق باشیم. نباید منتظر شنیدن «من هم دوستت دارم» باشیم. آن فرد دوستداشتنیست و تو آن فرد را دوست داری؟ یا آن فرد را اگر برای تو باشد، دوست خواهی داشت؟ یا به او ابراز علاقه میکنی تا برای تو شود؟ و با شنیدن پاسخ منفی، ناگهان علاقهات محو میشود؟
اینکه تو کسی را دوست داری، به این معنی نیست که او هم باید تو را دوست داشته باشد. بدون توقع، دوست داشته باشیم. ابتدا خوب از علاقهمان مطمئن شویم و بعد ابرازش کنیم. اگر طرف مقابلمان، علاقهاش به اندازهی ما نیست، آزارش ندهیم؛ با فاصلهی مناسب دوستش داشته باشیم و از همان دوستداشتن، انرژی بگیریم و به زندگیمان رنگهای تازه اضافه کنیم.