هنوز ایستادهام
تنها
در میان اقیانوس
دنیا سمباده به دست
سینهی خونینم را صیقل میدهد
و هر روز تکهای از من کم میکند.
دیگر زاویهای نمانده است.
دوست داشتم اسبی بودم
و دست تو قشویم میکرد
اما صخرهای هستم
پیچ شده به زمین
و موجها گاهی راه نفسم را میبندند.
تو اما موجها را دوست داری
در ساحل میایستی روی ذرههای من
و غروب را تماشا میکنی.
صدایم به جایی نمیرسد
جلبکها پاهایم را بستهاند
و زمین -این شوخی بزرگ-
زندانیام کرده است.
ای مرغ دریایی که گاهی روی شانههایم مینشینی!
کاش بدانی چه نعمتی روی شانههایت داری.