امروز یه اتفاق خیلی عجیب افتاد، درست مثل فیلمها. داشتم از پلههای مترو پایین میرفتم که دیدم همسر سابق لبخندزنان داره لبهای یه دختر دیگه رو میبوسه. انقدر غرق هم بودند که اصلا منو ندیدن و رد شدن. توی همون یه ثانیه، همهی اون شیش سال از جلوی چشمام رد شدن. خیلی سریع و ناخودآگاه همهچی پیش رفت. حسم؟ خوشحالم که خوشحاله. ولی خیلی عجیب بود. نمیدونم چه جوری بگمش. حس کردم که انگار وجود ندارم. انگار همهی اون سالها واقعی نبوده باشه. انگار یه زندگی موازی باشه. حس کردم که چقدر زندگی، جدی نیست.