دلم برای شعرنوشتن تنگ شده. خیلی وقته که چیزی ننوشتم. مدت زیادیه که اون خلوت رو ندارم؛ فیزیکی منظورم نیست؛ روانی. یه چیزی این وسط از بین رفته. چهار روزه که برگهی طلاق رو امضا کردم. چیزی که چندماهه تموم شده رو رسمیش کردم. حسم؟ یه خالی بزرگ. یه بیابون بزرگ که باید ازش خارج بشم. برم و برم تا برسم به رنگ و زندگی دوباره.
هر بار که حس بزرگی رو از دست میدم، چند درصد از خودم رو از دست میدم برای همیشه. به قبلش برنمیگردم؛ نمیتونم برگردم. هربار شور زندگیم کمتر میشه. نه اینکه بخوام بمیرم، نه؛ ولی از چیزها مثل قبل لذت نمیبرم. جدیت زندگی برام کمتر میشه. اینجوریم که اوکی باحال بود، حالا چی؟
به زندگی برخواهم گشت؛ به دنبال رنگها خواهم گشت؛ از آنها لذت خواهم برد؛ اگرچه نه مثل قبل.