از سفر پرتغال برمیگردم. سفر، کوتاه بود و جانکاه، ولی چیزی کم نداشت. صبح ساعت هفت میزدم بیرون تا هفت و هشت شب که نور میرفت. و غیر از توقف برای خوردن، همش در حرکت بودم. نمیدونم چند کیلومتر راه رفتم ولی شیوهی من برای شناختن یک شهر جدید، کشف کوچهها و مردم و جاهای زندگیشدهست. اینکه برم دوتا موزه ببینم یا کلیسا، ارضام نمیکنه. پورتو رو خوردم توی سه روز. به یه نقطهای رسید که روز آخر از راهنمای توریستی پرسیدم یه جای کمتر شناختهشده رو بهم معرفی کن برم این روز آخری. هرچی گفت رو دیده بودم. خندهش گرفت و گفت الان میتونی برگردی خونه. ولی دوباره رفتم میرادور سیرا؛ جایی که همهی شهر زیر پات دیده میشد. از چندتا گرافیتی و نقاشی دیواری عکس گرفتم. پورتو، شهر کاشیهای رنگارنگ و فضای شهری و ساختمونهای دلانگیزه. برای کسی مثل من، شهر ایدهآلیه. بندر داره، ساحل داره. جمع و جوره. شهر، به اون معنا نیست. شهر کوچیکیه. اگه موزیک خیابونی مادرید و مولتیکالچری بارسلونا رو بهش اضافه میکردی، میشد شهر زندگی. با یه خانوم برزیلی توی صف هواپیما صحبتم شد، گفت که برای پیداکردن شغل، لیسبوآ بهتر و شهرتره. خودش بیست و سه سال بود لیسبوآ بود. حرف برزیل شد، اینم بگم که توی بازار بوم سوسهسوی پورتو داشتم قدم میزدم که بوی برنج خورد بهم توی یکی از غرفهها. انگار که به خر، بعد از یه رژیم طولانی جو، دوباره گندم تعارف کرده باشی. وایسادم. تایم ناهار بود. دیدم خورشت هم داره و یه چیزی شبیه قرمهسبزیه. دیگه اصلا بازدید بازار و گزینههای ذهنیم برای خوردن ناهار در لحظه کنسل شدند و دستم رفت توی جیبم. پرسیدم این غذا چیه؟ یه چیزی گفت که نفهمیدم؛ مهم هم نبود. گفتم همینو یه بشقاب بده. سر چرخوندم دیدم ترشی توی دبه داره!! اینو دیگه نمیدونم توی مثال قبلی خر، چی میشه؛ ولی نزدیک بود جفتک بزنم از شادی. زنه گفت این تندهها! با یه لبخندی گفتم خودم میدونم چیه بابا! تو غذا رو بکش. کشید. لوبیای قرمز یه طرف بشقاب، برنج اونطرف، مرغ سوخاری ادویهزده شده با سبزی و یه ادویهی دیگه، هر کدوم همینطوری با نظم و ترتیب. دو مدل ترشی هم که موجود بود بهش اضافه کردم و خوشمزهترین غذای سفر رو خوردم. برگ برندهش ادویههاش بود به نظرم، وگرنه غذاش، چیز اضافهای نداشت. خیلی خوشطعم و ایرانیطور بود مزهها. آخرش میخواستم بپرسم ازش که اهل آبادان نیستی احیانا؟ اسکلمون کردی؟ که گفت ژا ما دیرا لا کومیدا! که انقدر غلیظ برزیلی بود که امکان نداشت ایرانی باشه. سینی رو گذاشتم اونجا و میخواستم بگم بشورم سینی رو و همهچیو ایرانی تموم کنم که گفت اوه اوبریگادا! که یعنی مرسی این کارا چیه آخه! خودم جمع میکردم!
گفتم ایران، اینم بگم (چقدر شلخته دارم خاطره میگم) داشتم توی خیابونای لیسبوآ راه میرفتم که شنیدم یکی گفت: «حاجی اونو واقعا کاریش نمیشد کرد!» ایستادم. نگاه کردم. دوتا جوون عینک دودی زده. پرسیدم: سلام، ایرانی هستین؟ یکیشون گفت: «والا ایرانی که نه، ولی آره. آمریکاییم.» (یعنی پاسپورت آمریکا داریم.) خورد توی ذوقم. ولی خب ادامه دادم. گفتم سفر خوب بوده؟ گفت: «والا تا الان که به جای پرتغال، نارنگی دیدیم! فردا میریم بارسلون ببینیم اونجا چه خبره.» فهمیدم چه تیپ آدمهایی هستند. آرزوی موفقیت کردم و خداحافظی و دلم گرفت.
از لیسبوآ بگم؛ چقدر شهر جونداریه. چقدر حیف که وقت کافی نداشتم تا با مدل خودم بگردمش ولی قطعا برخواهم گشت تا موشکافیش کنم. خیابونهاش به آدم احترام میذارن و من این مدل شهرها رو دوست دارم.
توی هاستل، شب آخر با سهتا دختر آلمانی توی یه اتاق بودیم. سر صحبت باز شد، گفتند که ده روزه پرتغالن و اومدن موجسواری. فردا هم قصد داشتند سفر جادهای رو شروع کنن به سمت یه شهر دیگهی پرتغال. چند سالشون بود؟ بیست و دو، بیست و سه. بیست و دو. وقتی از کارایی که کردن و برنامههایی که دارن، حرف میزدن، ساکت شدم. یعنی دیالوگ مرد. نتونستم ادامه بدم. لبخند زدم. گفتم سو کول! خاموش شدم. بحث مقایسه هم نبود حتی؛ اینکه اینا توی این سن فلان، من توی سن اینا فلان؛ نه. دچار حملهی فلسفی شدم. اینکه من چرا زندهام؟ من چرا دارم زندگی میکنم؟ هدف من در آیندهی کوتاهمدت چیه؟ چی باید باشه؟ دارم درست زندگی میکنم؟ یعنی خیلی دلم گرفت در اون لحظه. و نتونستم دیگه حرف بزنم. حیف هم شد، چون از این آدمهای جالب بودن که حرف برای گفتن دارن و زندگی رو زندگی کردن، ولی خب پنیک فلسفی بهم دست داد و به فکر فروم برد. اگه تغییری توی زندگی آیندهم حاصل بشه، این سهتا تاثیر داشتهاند توی این تغییر.