مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو

۶۳ مطلب با موضوع «شعرهام» ثبت شده است

.
آلماگل!
اسب‌های سپید از دشت رفتند
برف قله‌ها آب شد
آمد پایین
در چاله‌های کوچکی
زیر سم اسب‌های سیاه
گل‌آلوده شد

آلماگل!
به عشق شک نکن
به لبخندت میان آن همه رنج
به زنده بودن درختان
سنگ‌ها
شک نکن
به این‌که جنین در شکم مادرش
صدای تو را می‌شنود


آلماگل!
تو راز گل‌ها را می‌دانی
تو با روسری گل‌دارت
با لبخندت
یک دشت را در سینه‌ام رویاندی
یک باغ سیب را در رودخانه رها کردی

آلماگل!
قبرستان پر گل من!
مرا در خودت دفن کن
که این قبرستان
دیگر قبر خالی ندارد

 

مهدیار دلکش

 

من زاده‌ی ایرانم.
وقتی به دنیا آمدم
جنگ تمام شده بود
اما هنوز صدای موشک در گوش‌ها می‌پیچید
ما از آسمان می‌ترسیدیم
از هواپیما
از صدای بلند.
ما در صف‌های طولانی می‌ایستادیم
تا شاید بتوانیم خانه‌مان را گرم کنیم
نفت زیر زمین‌ زیاد بود اما برای ما نه.

من قلب گرمی داشتم
و همیشه با مورچه‌ها حرف می‌زدم.
برای ماهی حوض داستان تعریف می‌کردم
تا احساس تنهایی نکند
و روزهای خاله‌بازی، زود از سرکار برمی‌گشتم
تا شکیبا -دختر همسایه- دلتنگم نشود.

بزرگ شدم
مهاجرت کردم
و تنهایی‌ام بزرگ‌تر شد
اینجا آدم‌ها نمی‌ایستند تا آدم را نگاه کنند
گنجشک‌ها انگار از روی نوشته‌ای آواز می‌خوانند
و شعر، چیزی‌ست شبیه ابری مزاحم

دلم برای لطافت دست‌های مادرم تنگ شده است
برای «قابلی ندارد» یک بقال
برای لبخندی از ته قلب

من زاده‌ی ایرانم
زاده‌ی رنج و شعر
ریشه‌هایم را به دندان گرفتم و پرواز کردم
به جنگلی که درخت‌هایش آوازم را نمی‌شناسند
از روی درخت
پرنده‌هایی را تماشا می‌کنم که روی سیم برق جشن گرفته‌اند
و زیر لب می‌گویم:
«خوش به حال درختان که نمی‌توانند مهاجرت کنند!»

مهدیار دلکش

 

هرکس برای چیزی زندگی می‌کند

و من
برای اینکه روزی پرنده‌ای روی شانه‌ام بنشیند

و درختی سر صحبت را با من باز کند

 

 

مهدیار دلکش

 

 قطره‌های دریاچه، رود شدند

دریا خواهند شد دیر یا زود

کسی نمی‌تواند به رفتن بگوید نرو

قطره‌ها فعل شده‌اند

کسی نمی‌تواند جلوی رفتن را بگیرد.

 

قطره‌ها جوانه کاشتند

جوانه‌ها درخت شدند

درخت‌ها پرنده آوردند

پرنده‌ها، امید به زندگی

و ما به حرکت می‌افتیم چون امید داریم

امید که روزی خنجر روی گلویمان بود

حالا با ما در خیابانها راه می‌رود

در چشم‌هایمان فوت می‌کند

و به بدن‌هایمان جرقه‌های ذوق تزریق می‌کند

 

ما طبیعتیم

کارمان را بلدیم

می‌شکفیم، راه می‌افتیم، میخوانیم

ما گلیم، رودیم، پرنده‌ایم

ما می‌مانیم

 

مهدیار دلکش

 

و هر غروب خورشید
بارش را در آسمان می‌گذارد
سبک می‌شود
می‌رود

و شما ای جوجه‌گان خورشید!
آذین‌کنندگان شب!
درخشش چشمانتان
چراغ‌قوه‌‌های من‌اند.
و در این شب،
که از وفور سیاهی، آبی‌ست
پرنده‌بودن،
بازی در زمین نور است.
پرندگان، نوزادان خورشید
شب ستاره می‌شوند
و به پروازشان ادامه می‌دهند.

 

مهدیار دلکش

 

و زندگی‌ام طوری است
که اشک‌هایم را هم نمی‌خواهم
نمی‌خواهم اینجا را تجربه کنند

طوری می‌گذرد
که وقتی از کنار اسبی می‌گذرم
نگرانم می‌شود

امروز گنجشکی جلوی پایم ایستاده بود
ایستادم که بپرد
نگاهم می‌کرد
گفتم بپر که بروم
نپرید که نروم
نشستم روبه‌رویش گفتم «کجا بروم؟»
پرید

عقربه‌های ساعت‌ و قطب‌نمایم را شکستم
نشستم کنار خار
به او گفتم: «تو چقدر زیبایی!»
بوسیدمش
لبهایم خونی شدند

از آسمان پرسیدم: «رفیق! داستان چیست؟»
گفت: «داستانی در کار نیست!»
باران گرفت.
من نگرفتم.

مهدیار دلکش

 

هنوز ایستاده‌ام

تنها

در میان اقیانوس

دنیا سمباده به دست

سینه‌‌ی خونینم را صیقل می‌دهد

و هر روز تکه‌ای از من کم می‌کند.

دیگر زاویه‌ای نمانده است.

 

دوست داشتم اسبی بودم

و دست تو قشویم می‌کرد

اما صخره‌ای هستم

پیچ شده به زمین

و موج‌ها گاهی راه نفسم را می‌بندند.

تو اما موج‌ها را دوست داری

در ساحل می‌ایستی روی ذره‌های من

و غروب را تماشا می‌کنی.

 

صدایم به جایی نمی‌رسد

جلبک‌ها پاهایم را بسته‌اند

و زمین -این شوخی بزرگ-

زندانی‌ام کرده است.

 

ای مرغ دریایی که گاهی روی شانه‌هایم می‌نشینی!

کاش بدانی چه نعمتی روی شانه‌هایت داری.

 

 

مهدیار دلکش

 

شادی‌هایم
مثل لکه‌های چربی
اندوه‌هایم
مثل ظرف
روزی یکی دوبار می‌خندم
و مابقی را خودم هستم

 

خودمان را جدی گرفته‌ایم
وقتی که زمین، برگی‌ست
که هر لحظه امکان سقوطش هست
ما نمی‌توانیم جنگل را بفهمیم
در رگبرگ‌های یک برگ چرخیده‌ایم
و نهایتا از برگی به برگی
من مورچه‌ای هستم
که از نادانی‌اش مطمئن است

 

دوست دارم آواز پرنده را
پاسخی عاشقانه به قفس بدانم
مادربزرگ می‌گفت:
پرنده‌ای که می‌تواند آواز بخواند
زندانی نیست
آسمان پر از
گل‌هایی‌ست
که عاشق شده‌اند

 

آواز می‌خوانم
و روزی دو وعده ظرف‌هایم را می‌شویم
مهم نیست اگر عابری صدایم را نشنود
مهم نیست اگر آوازی از این برگ عبور نکند

 

ستاره‌ی هالی شاید
چراغ‌قوه‌ی باغبانی‌ست
که هر چند سال یکبار
به انتهای باغش سر می‌زند
ما زیادی خودمان را جدی گرفته‌ایم

 

مهدیار دلکش

 

در جهان آرام من
پرواز پشه‌ای، یک حادثه‌ست
پس خنده‌ی تو نمی‌تواند نامی داشته باشد
من برای شعرنوشتن
خیلی تنهایم.

خوشبخت‌ها به شعر نیازی ندارند
روز قسمت
به آن‌ها بال رسید و به ما کلمه
ما بازنده بودیم
پس گفتیم سلام!
خواستیم خوشبخت باشیم
پس گفتیم عشق
اما عزیزم!
پرنده‌ها شعر نمی‌نویسند
چرا که خوشبختی، روی بازوانشان نشسته است

در آغوشت می‌گیرم
و به لبخندت فکر می‌کنم
-تنها چیزی که آنها را حسود می‌کند-
بیا شکست را قبول کنیم
من و تو و لبخندت
با اختلاف کمی باختیم
و برای فراموشی شکست
خندیدیم و شعر نوشتیم

دنیای آرام من
به سبکی یک بال است
که در یک سحرگاه پاییزی
زیر کفش‌هایم می‌افتد
در دنیای آرام من
شعر، یک انقلاب سپید است.

آه شعر!
ای چاه عمیق!
خاک‌های تو را کجا بریزم؟

 

مهدیار دلکش



از پنجره ستاره‌ای را تماشا می‌کنم

از خود می‌پرسم:

آیا او هم مرا می‌بیند؟

مورچه‌ای زیر پایم

همین سوال را از خود می‌پرسد

سوال ستاره چیست؟



مهدیار دلکش