.
آلماگل!
اسبهای سپید از دشت رفتند
برف قلهها آب شد
آمد پایین
در چالههای کوچکی
زیر سم اسبهای سیاه
گلآلوده شد
آلماگل!
به عشق شک نکن
به لبخندت میان آن همه رنج
به زنده بودن درختان
سنگها
شک نکن
به اینکه جنین در شکم مادرش
صدای تو را میشنود
آلماگل!
تو راز گلها را میدانی
تو با روسری گلدارت
با لبخندت
یک دشت را در سینهام رویاندی
یک باغ سیب را در رودخانه رها کردی
آلماگل!
قبرستان پر گل من!
مرا در خودت دفن کن
که این قبرستان
دیگر قبر خالی ندارد