خوشحالند! گام های ذوق زده شان هماهنگ است. پسرک ـ که کمی قدش بلندتر است ـ دستش را دور گردن دختر انداخته است. از کوه پایین می آیند؛ من بالا می روم!
خودم را بیشتر دوست دارم وقتی ردپاهایم روی برف، بودنم را فریاد می زنند. خودم را بیشتر دوست دارم وقتی نور کم جان خورشید روی چشم هایم خیمه می زند. و وقتی دو عاشق را می بینم.
چشم هایشان خبر از عشق می دهد. عشقی صادق! کمی برف بر می دارم. می بوسم و پشت سرشان روی زمین می اندازم. در دلم برایشان دعا می کنم. بدرقه شان می کنم. برف آب خواهد شد.
کمی سکوت برف را تماشا می کنم و به ردپاهای جامانده بر رویش گوش می دهم. دو ردپای آشنا و یک ردپای غریب در میانشان ...! به فکر فرو می روم.
برف، پسرک غمگینی با موهای بلند است که ویولن می نوازد. برف عاشق است. شبیه من است. برف را می فهمم. عاشق باران است. برف معشوقه اش را خیلی خیلی کم می بیند. برف غم دارد. بغض دارد. آرام است ولی اگر به او خیره شوی، آشوبش را لمس خواهی کرد.
دلم آشوب است. به دو ساختمان کوچک عاشقی نگاه می کنم که برجی میانشان قد علم کرده است. آه می کشم. خورشید میان دو ابر است. و کم کم با آسمان خداحافظی می کند. خورشید آسمان را می بوسد و آسمان از خجالت ِ ابرها، گونه اش سرخ می شود!
غروب کوه دلم را می لرزاند. همان طور که آرام بر می گردم، با خودم فکر می کنم که اگر روزی معلم شدم و یکی از شاگردانم دو به علاوه ی یک را صفر نوشت، هیچ گاه از او غلط نگیرم!
دختر و پسری بالا می روند. خوشحالند! گام های ذوق زده شان هماهنگ است ...!
سعیمونو بکنیم نوشت: اگر هم آدم بدی هستیم، بد ِ خوب باشیم! نه بد ِ بد!