مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

آب، کم جو؛ تشنگی آور به‌دست

مثل باد

ای دوست! شکر بهتر یا آن‌که شکر سازد؟
خوبیِ قمر بهتر یا آن‌که قمر سازد؟


برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانه‌ی ما


پرنده‌ها و کودکان را به آدم‌ها ترجیح می‌دهم.


کسی در من مدام آوازهای غمگین می‌خواند.


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش

آرشیو
چند وقتی ست که تمرین قوی شدن می کنم. به خودم سختی می دهم. چیزهایی که هوس می کنم را برای خودم نمی خرم. کارهای سخت و خسته کننده انجام می دهم. و به خسته شدنم اهمیتی نمی دهم. باید روحم ورزیده شود تا روزهای پیش رو، راحت تر بگذرند. تنهایی و تنها ماندن سختی می خواهد. قدرت می خواهد.    قبل ترها همیشه حواسم به جا نگذاشتن بود. هر جا که می خواستم بروم، خودم را چک می کردم. وسایلم را. لباس هایم را. موهایم را... از روزی که تکه ی بزرگی از روحم را جایی جا گذاشتم، همه چیز عوض شد. انگار ژن چک کننده م، جزو همان قسمتی از وجودم بود که جا ماند. جا ماند و حالا از این به بعد من چه باید بکنم؟ چه کنم که همیشه جا می گذارم؟ خودم را. گوشیم را. هدفونم را. کلیدم را؛ و قلبم را. که این آخری همیشه عقب تر از من است. من می روم و او می ماند. هر زیبایی ای را که کشف می کند، پیشش می ماند و خیال جدا شدن از آن را ندارد. شاید باورتان نشود ولی هنوز در چشم های امیرمهدی 10 ماهه گیر کرده است –که آخ از آن چشم ها- و این که کی به من ِ الان ملحق خواهد شد را کسی نمی داند.    دائم خودم را می کاوم. مدام خودم را جای دیگران می گذارم و اشکالاتم را از چشمشان می بینم. و آن قدر پاپیچ آن ایرادم می شوم که از بین برود. دائم خودم را ادیت می کنم تا به نسخه ی کامل تری برسم. و خوب می دانم که تا هستم باید این کار را ادامه دهم.    این روزها دلم که می گیرد (تقریبن هر روز) توی پارک قدم می زنم. اگر بغض داشته باشم روی نیمکت های رو به فواره ی سنگی پارک می نشینم و ریختن آب روی آب را، زیر نور آفتاب تماشا می کنم. و هم زمان به صدایش –که یکی از بهترین موسیقی های جهان ست- گوش می دهم. و اگر بخواهم گریه کنم، می روم قسمت وسایل بازی کودکان و بازی کردنشان را تماشا می کنم. بچه ها آن قدر احساساتم را قلقلک می دهند که چند دقیقه ی بعد صورتم خیس است.    کوچک که بودم، دنیایم صفر و صدی بود. و البته بیشتر، صدی بود. همه را در کمال می دیدم... نماینده های مجلس را انسان های باسواد و کار درستی می دانستم که به همه ی امور مسلط اند و مو لای درز کارهایشان نمی رود. رئیس جمهور را انسانی غیردروغگو و فرهیخته و همه فن حریفی می دانستم (البته در این مورد خاص کمی حق داشتم، چون آن سال ها سید محمد خاتمی رئیس جمهور بود) رهبر را فردی بی اشتباه و در کمال مطلق می دانستم. حتا به قول فریبا، دستشویی رفتن معلم ها برایم عجیب بود. و آن ها را فراتر از بقیه می دانستم... اما حالا بزرگ شده ام و فهمیده ام که 99.99% درصد انسان ها بین 30 تا 70 هستند و ما بقی هم در بدترین و بهترین حالت، بین 10 تا 90 اند. با این وجود، هیچ گاه کسی را قضاوت نمی کنم و سعی می کنم نسبت به همه خوش بین باشم. و فقط زمانی که می خواهم کسی را به زندگیم راه بدهم، عددش را می سنجم... کسی یا چیزی برایم تقدس ندارد و این گونه است که خیلی به ندرت در مورد کسی اشتباه می کنم... اگر از مملکتمان غبار تقدس و عصبیت زدوده شود، به سوی داشتن جامعه ای پویا و سالم حرکت خواهیم کرد. مسئله ای که در حال حاضر به منظور بقای حکومت، خلافش انجام می شود. جامعه ی هدف -مانند همیشه- طبقه ی محروم و حاشیه نشین است. و دمندگان در آتش مقدس سازی و مقدس پروری، مسئولین اقتدارگرا و پوپولیست ما هستند... آتشی که روز به روز هیزم هایش را زیادتر می کنند. و وای به حال روزی که هیزم ها تمام شوند... کاش انسان ها هیزم این کوره نشوند!    شب های امتحان ویروس شناسی، کلافه کننده بود. مثل همیشه، چند دقیقه که درس می خواندم، می رفتم سراغ شعر. حتا جمله های جزوه را هم مثل یک شعر پر از احساس می خواندم. خسته که می شدم به سقف زل می زدم و می گفتم: "بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است..."    "که چی؟"، این روزها تبدیل شده است به پرکاربردترین سوال زندگیم. به این ترتیب که قبل از انجام هر کاری – تاکید می کنم؛ هر کاری–  از خودم می پرسم: "این کار رو می کنی که چی؟" بعد به خودم جواب می دهم. اگر دلیل محکمی بود، که انجامش می دهم. اما اگر قانع کننده نبود، دوباره می پرسم: "خب بعدش که چی؟" اگر باز هم جواب قانع کننده ای نبود، آن کار را انجام نمی دهم. باور کنید، این "که چی؟" معجزه می کند. حتمن امتحانش کنید.    آن شب نشسته بودم به پاک کردن 1782 اسمس سیو شده. خنده ام گرفته بود از آن همه سادگیم. از آن همه ساده دلیم. از آن همه عشق فشانی یک طرفه م. و بعد گریه کردم... زیاد. به خاطر بکارتی که از دست رفت؛ به خاطر بکارت روحم. بکارت احساسم. به خاطر اولین "دوستت دارم" ی که شنیدم. به خاطر اولین "دوستت دارم" ی که گفتم. به خاطر "اولین" هایی که هرز رفت. به خاطر ثانیه هایی که اشتباه بودند. به خاطر بزرگترین اشتباه زندگیم. به خاطر این که هیچ گاه "خواسته" نشدم و همیشه در حال "پذیرفته" شدن بودم. تصور کنید که به یک نفر، بدون وقفه محبت بورزید. چشم هایتان را ببندید و دائم و همواره و با تمام وجود عشق بورزید. اما بازخوردش نصف آن چیزی که می دهید هم نباشد. یک چهارمش هم نباشد. تصور کنید از یک انسان معمولی، فرشته ای در ذهن دیگران بسازید و همه او را فرشته بدانند. و آن قدر در این زمینه قوی عمل کرده باشید که هنوز هم عده ای او را فرشته بدانند. و بعد به راحتی هرچه تمام تر نادیده گرفته شوید. درد دارد...؛ ندارد؟ ... به راحتی کس دیگری به شما ترجیح داده شود. به راحتی چیز دیگری که وقوعش هم نامعلوم است، به شما ترجیح داده شود. بعد یک لحظه مستی عشق (خریت) تان بپرد و به خود بیایید. ببینید که له شده اید. نتوانید هضم کنید که این جوابتان بوده باشد. از درون پاشیده شوید... تصورش کمی سخت است؛ نه؟! بله خیلی هم سخت است. بعد از آن، هیچ خاک اندازی نخواهد توانست که تکه هایتان را جمع کند. و تا همیشه زخمی روی قلبتان تازه خواهد ماند. شما اگر به سگی غذا بدهید و او گرسنه باشد، تمام غذا را خواهد خورد. و احتمالن در انتها یک "هاپ هاپ"ی تحویلتان خواهد داد. سگ با اینکه به غذا "نیاز" داشته است، اما شما را فراموش نمی کند. یک انسان چطور؟! اگر محبتی به او بکنید، یادش خواهد ماند؟!  آیا سگ به هوای این که شاید چند روز دیگر غذای مورد علاقه اش به او داده شود، از غذای شما می گذرد؟! یک انسان چطور؟! آیا به خاطر علاقه ی دیگرش که وقوعش مشخص نیست، از عاشقش می گذرد؟! وقتی سگی دیگر غذای شما را نخواهد و شما هم تصمیم بگیرید که دیگر غذایی به او ندهید، آیا سگ با پرخاش خواهد گفت چرا از اول به من غذا دادی؟! اگر سگ انسان باشد و غذا محبت شما چطور؟! ... تازه می فهمم چرا خارجی ها اینقدر به زندگی با حیوانات خانگی علاقه دارند. آن شب حس "ترمه" در من زنده شده بود؛ وقتی که سوار ماشین نادر بود و از دادگاه برمی گشتند. وقتی که اولین دروغ زندگیش را گفته بود. وقتی که بکارت روحش دریده شده بود و اشک می ریخت. آیا نباید روی این پاراگراف، بالا آورد؟ آیا من حق ندارم تف کنم به تمام دلتنگی هایم؟ آیا باید بعد از چند ماه که صبر کردم تا آرام تر شوم و حرف هایم را بزنم، باز هم باید گریه کنم و بنویسم؟! باز هم باید تمام وجودم بسوزد از آن چه که بر من رفته و هنوز هم درنیامده؟!... آه از آن شبم که به بیداری گذشت. آه از آن همه عشقم که هرز رفت. آه از من. آه.   + پاراگرافای به ظاهر بی ربط این پست، بی ربط نبودن. (در مورد رابطه ی تموم شده ی منم، نباید صفر و صدی نگاه کرد. قطعن منم صد نبودم. باید منصف بود.) + زیتا!... یادته گفتی فراموش می کنی و همه چی مث قبل میشه؟!... نشد زیتا. مث قبل نشد. مث قبل نشدم هنوز. + این لالایی ... با صدای حمید حامی. + مرد برای هضم دلتنگیاش          هیچ گهی نمی تونه بخوره
مهدیار دلکش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">