ساکت مانده ام. تو داری می تابی. اگر هم گه گاه سوسویی می زنم، بازتاب توست. غافلگیرم کرده ای. مدام می آفرینی و به آفرینش می آوریَم. مدام جدیدی. مدام اضافه می شوی. مدام سر ذوق می آوری. لبخند را از نهانی ترین گوشه های قلبم بیرون می آوری، و تن لب هایم می کنی. هر لحظه زیباتر می شوی. هر ثانیه بکرتر. و شناختنی نوتر طلب می کنی.
هر شب به خواب هایم راه داری. در تمامی رویاهایم می وزی. ردپایت، روی شن های ساحل همه ی شعرهایم مانده است. گنجشککان شعرهایم، آوازشان را وامدار تواند. تویی که می سازی. تویی که شکل می دهی. تویی که رنگ می زنی. معنی سرخ برای من لب های توست. و هر چه سرخ را با آن می سنجم. معنای سیاهی، چشمان توست؛ آن گاه که می خندی؛ آن گاه که می خندند. کدام حجم سیاهی می تواند این همه راز در خود داشته باشد؟ این همه رمز؟ آیا کدام سیاهی می تواند سیاه تر از موهای تو باشد؟ که در پیچش هر تارش، دلم پیچ خورده است... به سردرد می آوری مرا. برای فهمیدن تو باید هشیارترین باشم. باید سکوت کنم تا بتوانم هر لحظه ت را کشف کنم. آفرینش هایت را بفهمم و با تو به هماهنگی برسم. تا قدم هایم کوتاه و بلند نشود. تا چهره ام شبیه دیوانه ها نشود. تا چشم هایم از حرکت باز نایستد. تا دست هایم. تا پاهایم. تا قلبم ...
تو از یک مرده، عاشقی سرگشته ساخته ای که مانده است؛ برود؟ بماند؟ بخواهد؟ نخواهد؟ می تواند؟ نمی تواند؟ تو عاشقی ساخته ای که مدام دوست دارد بگوید: کافه ... رگ های دستت ......
و حالا این منم. پسری که تنها دارایی اش "آنیسه" ای ست که هدیه اش داده ای. پسری که هر روز چشم هایش را می بندد و به خورشید فکر می کند. و از این خیال، نیرو می گیرد. پسری که زیر و بم صدایت را از بر است. شیطنت چشم ها و صدایت را زندگی می کند. پسری که هر روز با تو به ماه عسل می رود. تا دریا می رود و برمیگردد. پسری که آرزو دارد به جای شاهزاده بودن، با تو در جزیره زندگی کند.
تب و تابی که بودنت به من می دهد، نامش عشق ست... می آیم و پیدایت می کنم. و در این میان، گاهی هم زندگی.
+ آخ از این و آه از این. هر دو رو ببینید. مخصوصن اولی؛ مخصوصن اولی.
+ تو در میان گل ها / چون گل میان خاری