چشم هایم را بسته ام. بر صدای باد سوارم. زنجره ها نمی خوانند. سکوت ست که فریاد می زند. تا بخواهی شعر. تا بخواهی واژه. فکرهایم در شیارهای هوا، تخم می گذارند. قلبم را به حال خود رها می کنم. تا می شود باید رها شد. با هر بهانه. خودم را می سپارم. غرق شده ام که ناگهان فکری می گذرد: نکند مزاحم باد باشم؟ ... انگار همیشه باید فاصله ای باشد.
آرام چشم هایم را باز می کنم. شبیه کودکی که اولین بار می بیند، هرچیز برایم تازه است. دشت، باز و فراخ. شاخه ها در تاب. ابرها انگار که گل های سپید رنگ پیراهن آسمان. ابرهایی چه پاک. تماشا بی واسطه شده است. رنگ ها تازه اند. آن قدر که کمی سپید ِ ابر، از گوشه ی آبی ِ آسمان چکیده است. تکه ابری کوچک، جدا از ابرها افتاده. بی انتها زیبا. از فکرش سبک می شوم. انگار بالا می روم. دست هایم باز. و رویای همیشگی: پرنده شدن... تا آسمان می روم.
مادیانی سپید، از انتهای دشت، مرا می خواند. زیبایی، دو برابر شده است. این حادثه را با واژه ای آلوده نمی کنم. و فقط نزدیک شدنش را نظاره می کنم. و ناگهان هجوم هارمونی. بلند می شوم. آشنایی پاکی دست می دهد. سرعت گام هایش را کم می کند. آرام می شوم. خون درون رگ هایم، آرام می گیرد. این مادیان، من است. که می دود در دشت ها. که می رود به ناکجاها. در میان این همه جدایی ها، به چه چیزی رسیده ام. مادیان خسته است. نگاهش نوازش می خواهد. دستی به رویش می کشم. زبان سکوت را خوب می دانم. باید سوارش شوم. و می شوم. بدون آن که حرکتی بخواهم، با ریتمی آرام می رود. خورشید هم آرام می رود. دشت، سرخ شده است. خودم را روی گردن مادیان می اندازم و دست هایم را دورش حلقه می کنم. مادیان خسته است. اما می رود. شاید برسد.
+ زود به زود به شمعدانی ها سر بزنید؛ مبادا بپوسند.
+ خاکستر پروانه منم.