حس ویرگولی را دارم
در صفحه های آخر رمانی ناشناخته
در آخرین قفسه ی کتابخانه ی کوچک یک دبستان
در روستایی در حاشیه ی کوچک ترین شهر کشوری کوچک
که کودکی
کتاب کناریش را برداشته
و رفته
یک. من از خیلی چیزها می ترسیدم: از مادیان سپید بزرگ، از مدیر مدرسه، از نزدیک شدن وقت نماز، از قیافه ی عبوس شنبه... در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دل درد می زدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح می دادم. وقتی که در کلاس اول دبستان بودم، یادم هست یک روز داشتم نقاشی می کردم، معلم ترکه ی انار را برداشت و مرا زد و گفت: همه ی درس هایت خوب است. تنها عیب تو این است که نقاشی می کنی. این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی می گرفتم. (سهراب سپهری – هنوز در سفرم)
دو. این آهنگ سیما بینا
سه. من احساس برخورد باران به خاکم