دلم کوچک تر از سوراخ سوزن
دوسالی می شود "خود" را ندیدم
نمی دانم تو هم دلتنگ هستی ؟
دو سالی می شود از "خود" بریدم
"خودم" را درک کن؛ چون او تو بودی
تو بودی آسمان را هدیه دادی
کجا من ابر را فهمیده بودم ؟
تو رفتی ابرها را گریه دادی
قسم خوردی به جان اطلسی ها
که از عشقت که از من برنگردی
نگاه اطلسی ها درد دارد
عزیزم فکر قلبم را نکردی ؟
تمام لحظه ها را در سکوتم
سکوتم اشک های بی هیاهو
سکوتم یک جهان اندوه و هق هق
سکوتم مثل کوچ یک پرستو
چه بی اندازه بی رحمی عزیزم
تو رفتی خاطراتت را نبردی
نگفتی قلب من طاقت ندارد ؟!
چرا من را به تنهایی سپردی ؟
چه شب ها کودکانه گریه کردم
به یادت تا سحر بیدار بودم
چه شب ها بودنت را فرض کردم
به یادت تا سحر سیگار بودم
دوسالی می شود با سنگ قلبت
مرا از آسمان پایین کشیدی
چه خوشحالم که اشکم را ندیدی
چه خوشحالی که از قلبم پریدی
برو دنبال رویاهای فردا
نمی خاهم که حالم را بدانی
دلم خیلی برایت ... آه ...! لعنت ...!
عزیزم کاش شعرم را نخانی